مامان روی کاناپه دراز کشیده .
سلام مامان ...خیلی وقته اومدی ؟
-تازه اومدم ...کجا بودی ...نگرانت شدم .
-شما نگران من نباش مامان خانوم . یه کم به فکر خودت باش که این انجمنای زنونه برات خواب و خوراک نذاشته .
-واسه ی من بلبل زبونی نکن آنی...راستی! این بساطی که این جا پهن کرده بودنو تو جمع کردی ؟
-نه بابا خود آرش اومد جمع کرد .
-آرش؟!
-آرش دیگه ...نمیشناسی؟
-آها!...پسر آقای فرجی رو می گی ؟
از کی تا حالا به صابخونه میگیم آقای فرجی ؟ عجب!
می خوام از راه پله ها برم بالا که مامان میگه : آنی خانوم! نمی خوای بیای واسه مامانت تعریف کنی چیا گفتین ...چی شد ؟
یه لحظه می رم تو فکر . برای خودم متاسفم که این قدر نسبت به مامانم بی توجهم که اینطوری حوصلش سر رفته که میگه بیا برام تعریف کن .
با مهربونی به طرفش می رم . پای کاناپه میشینم و دستشو توی دستام می گیرم .
-جات خالی مامانی ...خیلی خوش گذشت .
-کیا اومده بودن؟
.
.
.
این قدر با هم گفتیم و گفتیم که کم کم خورشید طلوع کرد و هر دو به خواب رفتیم .
با صدای فشار تایر های ماشین روی شن های بیرون ویلا هر دو از خواب می پریم .
مامان با نگرانی میگه : فک کنم باز اومدن . آنی مادر پاشو بریم .
سعی می کنم کمی آرومش کنم .
-صب کن مامان ، ببینم کی اومده .
به طرف پنجره می رم. مامان با ترس میگه : زود آنی! من دارم می رم ، تو هم زود میای ها! نیام ببینم هنوز اینجایی . زود بیا خونه ی عمو اینا .
همین طور که از پنجره بیرون رو نگاه می کنم می گم : من خونه ی عمو اینا نمیام . میرم پیش یکی از دوستام ، تو برو مامان .
مامان هم بعد از کمی غرغر میره ، ولی من که قصد رفتن ندارم!...
اول از همه آرش پیاده از ماشین بیرون میاد و به طرف صندوق عقب ماشینش میره .
پشت سرش 206 مشکی ای هم وارد حیاط میشه . اونم خواهرشه که پشت فرمونه . اسمش آنیتاست و یه مانتوی قرمز جیغ هم پوشیده .
تا اونجایی که می دونم تو آلمان درس می خونه . از حق نگذریم از خوشگلی هم چیزی کم نداره .
از توی ماشین آرش ، سروش ، همون پسره که دوست همایون بود و با آرش برای احضار اومدن ویلا با اون مو های فرفری مسخرش بیرون میاد .
بعد هم یه دختر جوون میاد بیرون ! وای نکنه این نامزد یا دوس دختر آرش باشه! اما نه کوچیک تر از این حرفاس. بیشتر از 16 سال نداره ، بهش نمیاد . تازه دماغشم عین خربزه اس .
************************8
نظرات
ارسال نظر