لب پایینم رو به دندون می گیرم . کتاب از دفه ی قبل که دنبال کلمه ی مافیا می گشتم باز ، روی میز مونده .
کتاب رو بر میداره و با تعجب بهش نگاه می کنه که یه دفه یه پاکت از توش بیرون میوفته . با کنجکاوی ای که به من هم سرایت می کنه پاکت رو بر میداره و ایستاده درش رو باز میکنه . انگار که اون به جوابش رسیده اما من هنوز تو تب کنجکاوی می سوزم . اون پاکت چی میتونه باشه ؟ دوباره روی تخت میشینه . عنکبوتی که از سفق آویزونه و می خواد توی کله ی آرش فرود بیاد رو پرت می کنم طرف پنجره .
صدایی مثل صدای برخورد توپ گوشتی میده که باعث میشه آرش یه لحظه اطرافو بررسی کنه . دوباره میره سراغ پاکت . کاغذ رو باز میکنه .
همراه باهاش شروع به خوندن می کنم :
از خانه بدر، از کوچه برون ، تنهایی ما سوی خدا می رفت
در جاده ، درختان سبز ، گل ها وا ، شیطان نگران ؛
اندیشه رها
می رفت.
خار آمد ، و بیابان ، و سراب.
کوه آمد و ، خواب.
آواز پری : مرغی به هوا می رفت ؟
-نی ، همزاد گیاهی بود ، از پیش گیا می رفت .
شب می شد و روز .
جایی ، شیطان نگران : تنهایی ما می رفت .
کمی مکث میکنه و بعد عکسی قدیمی رو از زیر کاغذا بیرون میاره .
به عکس خیره می شم . عکس یه دختر و پسر کوچولو . تقریبا ده ساله . شاید یه ذره بیشتر . دختر لاغر و استخونی با پوستی روشن و رنگ پریده و مو های روشن .
پسره ، حالا که دقت می کنم شاید خود آرش باشه . چهره که اینو میگه .
نگاهی به صورت آرش میندازم . بق کرده . شاید خشک شده باشه . این یه یادگاری غم ناکه ؟ یه خاطره ؟ یه خاطره که بعد از مدت ها فراموشی دوبراه زنده شده و آرش رو اینطوری به هم ریخته ؟
صدای زنگ گوشیش اونو می پرونه.
-الو
-سلام
-سلام
-آرش کجایی ؟ کی میای ؟ هنوز ویلایی؟
-آره ، الآن میام.
-پس زود تر بیا ، خدافظ
-باشه خداحافظ
صدای مادرش بود . عکس و کاغذ رو توی پاکت میذاره و توی جیبش می چپونه . میز رو توی اتاق میذاره و می ره . تا دم در همراهیش می کنم .
-خیلی دوس دارم باهات بیام ولی چیکار کنم که بهت زیادی مشکوکم و امشبم با دوستام می خوایم بریم بیرون !
آخه اون چی از حرفای من می فهمه ؟ با عجله به طرف ماشینش میره و از ویلا می زنه بیرون .
به اتاقم بر می گردم و نگاهی به کمد لباسا میندازم . لباسای من توی یه پالتو و یه مانتوی بلند خلاصه میشه و البته یه ماکسی سبز که دیروز منقرض شد .
در کل این لباسا یه چیز تشریفاتیه و جن ها محتاج لباس نیستن . بابام همیشه بهم میگه تو مثل دود سیگاری . به نظر خودم هم یه کشیدگی خاصی دارم ، ولی هیچ وقت به خودم غره نمی شم . بالاخره میون این همه جن یکی پیدا میشه که رو دست من بزنه .
نگاهی به ساعت میندازم . دیگه نزدیکای سه شده ، ما رفتیم ...!
***********************88
نظرات
ارسال نظر