رمان از ما بهترون| پست بیست و هفتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

لب پایینم رو به دندون می گیرم . کتاب از دفه ی قبل که دنبال کلمه ی مافیا می گشتم باز ، روی میز مونده .

کتاب رو بر میداره و با تعجب بهش نگاه می کنه که یه دفه یه پاکت از توش بیرون میوفته . با کنجکاوی ای که به من هم سرایت می کنه پاکت رو بر میداره و ایستاده درش رو باز میکنه . انگار که اون به جوابش رسیده اما من هنوز تو تب کنجکاوی می سوزم . اون پاکت چی میتونه باشه ؟ دوباره روی تخت میشینه . عنکبوتی که از سفق آویزونه و می خواد توی کله ی آرش فرود بیاد رو پرت می کنم طرف پنجره .

صدایی مثل صدای برخورد توپ گوشتی میده که باعث میشه آرش یه لحظه اطرافو بررسی کنه . دوباره میره سراغ پاکت . کاغذ رو باز میکنه .

همراه باهاش شروع به خوندن می کنم :

از خانه بدر، از کوچه برون ، تنهایی ما سوی خدا می رفت

در جاده ، درختان سبز ، گل ها وا ، شیطان نگران ؛

اندیشه رها

می رفت.

خار آمد ، و بیابان ، و سراب.

کوه آمد و ، خواب.

آواز پری : مرغی به هوا می رفت ؟

-نی ، همزاد گیاهی بود ، از پیش گیا می رفت .

شب می شد و روز .

جایی ، شیطان نگران : تنهایی ما می رفت .

کمی مکث میکنه و بعد عکسی قدیمی رو از زیر کاغذا بیرون میاره .

به عکس خیره می شم . عکس یه دختر و پسر کوچولو . تقریبا ده ساله . شاید یه ذره بیشتر . دختر لاغر و استخونی با پوستی روشن و رنگ پریده و مو های روشن .

پسره ، حالا که دقت می کنم شاید خود آرش باشه . چهره که اینو میگه .

نگاهی به صورت آرش میندازم . بق کرده . شاید خشک شده باشه . این یه یادگاری غم ناکه ؟ یه خاطره ؟ یه خاطره که بعد از مدت ها فراموشی دوبراه زنده شده و آرش رو اینطوری به هم ریخته ؟

صدای زنگ گوشیش اونو می پرونه.

-الو

-سلام

-سلام

-آرش کجایی ؟ کی میای ؟ هنوز ویلایی؟

-آره ، الآن میام.

-پس زود تر بیا ، خدافظ

-باشه خداحافظ

صدای مادرش بود . عکس و کاغذ رو توی پاکت میذاره و توی جیبش می چپونه . میز رو توی اتاق میذاره و می ره . تا دم در همراهیش می کنم .

-خیلی دوس دارم باهات بیام ولی چیکار کنم که بهت زیادی مشکوکم و امشبم با دوستام می خوایم بریم بیرون !

آخه اون چی از حرفای من می فهمه ؟ با عجله به طرف ماشینش میره و از ویلا می زنه بیرون .

به اتاقم بر می گردم و نگاهی به کمد لباسا میندازم . لباسای من توی یه پالتو و یه مانتوی بلند خلاصه میشه و البته یه ماکسی سبز که دیروز منقرض شد .

در کل این لباسا یه چیز تشریفاتیه و جن ها محتاج لباس نیستن . بابام همیشه بهم میگه تو مثل دود سیگاری . به نظر خودم هم یه کشیدگی خاصی دارم ، ولی هیچ وقت به خودم غره نمی شم . بالاخره میون این همه جن یکی پیدا میشه که رو دست من بزنه .

نگاهی به ساعت میندازم . دیگه نزدیکای سه شده ، ما رفتیم ...!

***********************88

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...