پست بیست و ششم از ما بهترون
الآنه که تموم محتویات درونم از دهنم بزنه بیرون . به سمت پنجره میره و بازش میکنه . با همون نگاه جست و جو گر ، باغ و اطراف پنجره رو دید می زنه .
به خودم میام . بلند میشم و بهش نزدیک تز میشم . گرمای وجودش رو حس می کنم . آرش تو واقعا یه انسانی ؟ من شک دارم . تو یه فرشته ای . یه فرشته که اشتباهی اومده روی زمین و داره معصومیت خودشو از دست میده . این معصومیت از دست رفته رو برگردون .
از اتاق بیرون میره . باهاش روونه می شم . سر راه پله دوباره ترس می گیرتم . نکنه دوباره اتفاقی بیوفته . اما انگار خبری نیست .
ظرفای آب رو بر میداره و توی سینک خالی میکنه . ملافه ها رو جمع می کنه و میز رو بر میداره . میز گرد و پهن و پایه کوتاه!
نگاهی به اطراف میندازه . انگار دنبال جایی برای قایم کردنش می گرده .
-داری کجا می ری ؟ نکنه می خوای بذاریش تو اتاق من ؟
اما اصلا حرفم رو نمیشنوه . با حرص به دنبالش راه می افتم .
میز رو به دیوار راهرو تکیه میده و دستگیره ی در رو می چرخونه .
-هه...باز نمیشه ، دلم خنک شد .
کمی به در هل میده و در با تقی باز میشه . با این بازو هایی که این داره اگه از پسش بر نمی اومد تعجب داشت .
همراه با آرش به داخل اتاق نگاه می کنم .
-آرش خان...من یه جنم ...تاریکی برام عین روشنائیه ، اما تو که چیزی نمیبینی ...پس بی خودی تلاش نکن . بابا ! بی خیال اتاقم شو !
کمی مکث می کنه و دستش روی دیوار دنبال کلید برق می گرده . خدا خدا می کنم که لامپ سوخته باشه . با چشمکی روشن میشه . البته خیلی کم نوره .
آرش ، انگار که تمام خاطراتش زنده میشه . کمد قدیمی ، آیینه ی قدی خاک گرفته و تخت فنری کهنه رو از نظر میگذرونه.
لبخندی روی لبش ظاهر میشه و به طرف کمد میره . درش رو باز میکنه . یعنی دنبال چی می گرده ؟
تا حالا به لباسای کهنه ی آویزون توی کمد دقت نکرده بودم . چن تا پیرهن و ماکسی زنونه ی قدیمی .
یه مارمولک از کمد میاد بیرون . آرش یه لحظه جا می خوره . تا حالا ترسش رو ندیده بودم .
دفتر نم خورده ی قدیمی ای رو از کف کمد بر میداره . با وسواس می تکوندش . حسابی مواظب خودشه که به جایی نخوره تا خدایی نکرده تی شرت جذب مارکش یا اون جین مشکیش خاکی نشه .
نگاهی به اطراف میندازه و دستمالی رو از جیبش در میاره و روی تخت میذاره و عین خرس لبه ی تخت میشینه .
صدای پریدن فنر ها و جیغ آهن زنگ زده از تخت فلک زده بلند میشه . دفتر رو دوباره می تکونه و به آرومی بازش میکنه . نقاشی های بچگیش !
کنارش میشینم . لبخندی روی لبش میشینه که چهرش رو دگرگون می کنه .
آه بلندی از اعماق وجودش بلند میشه . دوباره به اطراف نگاهی میندازه . نگاهش روی فرهنگ لغت ثابت می مونه .
*******************************8
نقد از ما بهترون
نظرات
ارسال نظر