**************************************
-تو خیلی مهربونی آنی....چرا این قدر با من خوبی؟
با خنده می گم : من با تو خوبم؟
سنا: آره....انگار تو منو دوس داری ، برای چی ؟
-این چه سوالیه سنا...تو خواهرمی.
سنا: می دونم ، ولی من که با تو خوب نیستم ...تازه همیشه باهات دعوا می کنم .
دستم رو محکم دور کتفش می گیرم و می گم : چه ربطی داره ...من همیشه تو رو دوس دارم.
و بوسه ای روی گونه اش که به تازگی کمی تپل تر شده می زنم .
با صدای لخ لخ آیینه از خواب بیدار می شم . اصلا حواسم نبود که به خواب رفتیم . با جستی جلوی آیینه می ایستم و کمی موهامو مرتب می کنم . چهره ی ندا توی آیینه ی قدی قابل مشاهده اس .
-سلام ندا خانوم ، بالاخره به یاد ما هم افتادی !
-این چه حرفیه آنی جون . خواب بودی؟
-اِی...دیگه کم کم داشتم بیدار می شدم . خودت که میدونی ، دوس ندارم شبم رو با خوابیدن حروم کنم .
-خیلی خوبه ، می خواستم برای یه مهمونی کوچیک دعوتت کنم .
-مهمونی؟!
-آره ، دور همیه ! تو هم میای؟
-امشب ؟ ! چرا زود تر نگفتی...
-دیگه می خواستم سورپریزت کنم .
-تو هم با این کارات ، خونه ی خودتونه دیگه ....؟
-نه ... تو باغای مرکبات...
-واو...فوق العاده اس . حتما میام . فقط ساعت چن ؟
-دو ساعت دیگه . نزدیکای سه .
باغ مرکبات یکی از خفن ترین تفرج گاهاست که هیچ آدمی ، ساعت 3 نصفه شب جراءت نمیکنه به اون جا بره .
به سالن می رم . این وسایل لعنتی هنوز این جان و خبری از کسی نیست .
واقعا که ، ینی بازم منو تنها گذاشتن تا هر اتفاقی برام بیوفته ؟
به یاد سنا می افتم . به اتاقم بر می گردم .
-سنا ، پاشو ، مدرسه ات دیر میشه .
با ترس از خواب بیدار میشه .
-وای! ساعت چنده؟
-هول نکن ، یک نشده .
-من برم زود آماده شم . خدافظ
اینم که رفت . معلوم نیست امشب چه بلایی سرم میاد . خدا بخیر بگذرونه . با ترس و لرز توی خونه می گردم . چرا خونوادم این قدر بی فکرن که منو اینطوری تنها گذاشتن ؟
یه فکری به سرم می زنه . بهتره زود تر برم پیش ندا...اما نه الآن که خیلی زوده . حالا چیکار کنم ؟ عرق سرد روی پیشونیم میشینه .
از ترس به اتاق آرش پناه می برم . همیشه از آدما شنیدم که سیگار کشیدن آرامش خاصی میده . چرا من یه بار امتحانش نکنم!؟
با اولین پک ، درد عجیبی توی سرم میپیچه . مردشور آرامشش رو ببره . لرزش دستام زیاد میشه .
چهرم تو آیینه ، بهم نیش خند نفرت انگیزی می زنه . تو کیو دوس داری؟ یه جن گیرو ؟ کسی که می خواست تو رو بکشه ؟ تو چقدر ساده ای آنی . از چی فرار می کنی ؟ از هویت واقعی خودت ؟ از این که یه جنی ؟...
روی تخت پس می افتم و سیگار از دستم ول میشه روی زمین . صدای خنده ی بلندی توی سرم میپیچه ....هی آنی ! تو می دونی مافیا یعنی چی ؟
-مافیها؟
-تو خیلی احمقی دختر ، ساده ای ، ...
با صدای جیغ خودم از توهم در میام . صدای قدم پایی نزدیک میشه . سریع سیگارو بر میدارم و پای گلدون ، طوری که دیده نشه می چپونم . بوی سیگار هنوز توی اتاق مونده .
در اتاق باز میشه . ینی این واقعا خودشه ؟ آرشه ؟
با تموم نفرتی که ازش دارم باز هم دلم براش ضعف میره .
همون اول متوجه بو میشه و چشم های مرموزش رو خیره میکنه تا دنبال منشائش بگرده .
**************************8
نظرات
ارسال نظر