رمان از ما بهترون | پست بیست و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

**************************************

-تو خیلی مهربونی آنی....چرا این قدر با من خوبی؟

با خنده می گم : من با تو خوبم؟

سنا: آره....انگار تو منو دوس داری ، برای چی ؟

-این چه سوالیه سنا...تو خواهرمی.

سنا: می دونم ، ولی من که با تو خوب نیستم ...تازه همیشه باهات دعوا می کنم .

دستم رو محکم دور کتفش می گیرم و می گم : چه ربطی داره ...من همیشه تو رو دوس دارم.

و بوسه ای روی گونه اش که به تازگی کمی تپل تر شده می زنم .

با صدای لخ لخ آیینه از خواب بیدار می شم . اصلا حواسم نبود که به خواب رفتیم . با جستی جلوی آیینه می ایستم و کمی موهامو مرتب می کنم . چهره ی ندا توی آیینه ی قدی قابل مشاهده اس .

-سلام ندا خانوم ، بالاخره به یاد ما هم افتادی !

-این چه حرفیه آنی جون . خواب بودی؟

-اِی...دیگه کم کم داشتم بیدار می شدم . خودت که میدونی ، دوس ندارم شبم رو با خوابیدن حروم کنم .

-خیلی خوبه ، می خواستم برای یه مهمونی کوچیک دعوتت کنم .

-مهمونی؟!

-آره ، دور همیه ! تو هم میای؟

-امشب ؟ ! چرا زود تر نگفتی...

-دیگه می خواستم سورپریزت کنم .

-تو هم با این کارات ، خونه ی خودتونه دیگه ....؟

-نه ... تو باغای مرکبات...

-واو...فوق العاده اس . حتما میام . فقط ساعت چن ؟

-دو ساعت دیگه . نزدیکای سه .

باغ مرکبات یکی از خفن ترین تفرج گاهاست که هیچ آدمی ، ساعت 3 نصفه شب جراءت نمیکنه به اون جا بره .

به سالن می رم . این وسایل لعنتی هنوز این جان و خبری از کسی نیست .

واقعا که ، ینی بازم منو تنها گذاشتن تا هر اتفاقی برام بیوفته ؟

به یاد سنا می افتم . به اتاقم بر می گردم .

-سنا ، پاشو ، مدرسه ات دیر میشه .

با ترس از خواب بیدار میشه .

-وای! ساعت چنده؟

-هول نکن ، یک نشده .

-من برم زود آماده شم . خدافظ

اینم که رفت . معلوم نیست امشب چه بلایی سرم میاد . خدا بخیر بگذرونه . با ترس و لرز توی خونه می گردم . چرا خونوادم این قدر بی فکرن که منو اینطوری تنها گذاشتن ؟

یه فکری به سرم می زنه . بهتره زود تر برم پیش ندا...اما نه الآن که خیلی زوده . حالا چیکار کنم ؟ عرق سرد روی پیشونیم میشینه .

از ترس به اتاق آرش پناه می برم . همیشه از آدما شنیدم که سیگار کشیدن آرامش خاصی میده  . چرا من یه بار امتحانش نکنم!؟

با اولین پک ، درد عجیبی توی سرم میپیچه . مردشور آرامشش رو ببره . لرزش دستام زیاد میشه .

چهرم تو آیینه ، بهم نیش خند نفرت انگیزی می زنه . تو کیو دوس داری؟ یه جن گیرو ؟ کسی که می خواست تو رو بکشه ؟ تو چقدر ساده ای آنی . از چی فرار می کنی ؟ از هویت واقعی خودت ؟ از این که یه جنی ؟...

روی تخت پس می افتم و سیگار از دستم ول میشه روی زمین . صدای خنده ی بلندی توی سرم میپیچه ....هی آنی ! تو می دونی مافیا یعنی چی ؟

-مافیها؟

-تو خیلی احمقی دختر ، ساده ای ، ...

با صدای جیغ خودم از توهم در میام . صدای قدم پایی نزدیک میشه . سریع سیگارو بر میدارم و پای گلدون ، طوری که دیده نشه می چپونم . بوی سیگار هنوز توی اتاق مونده .

در اتاق باز میشه . ینی این واقعا خودشه ؟ آرشه ؟

با تموم نفرتی که ازش دارم باز هم دلم براش ضعف میره .

همون اول متوجه بو میشه و چشم های مرموزش رو خیره میکنه تا دنبال منشائش بگرده .

**************************8

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...