پست بیست و چهارم از ما بهترون
اتاق کاملا تاریک، با تخت های کهنه و قدیمی و پر از تار عنکبوت رو جلوی خودم می بینم . انگار یه خوابگاه متروکه اس . ناله ی خفیفی به زور از ته گلوم بیرون میاد .
-بیدار شدی خانومی!
جن پرستاری با قیافه ی جذاب و تو دل برو بالای سرم ظاهر میشه .
-اینجا بیمارستانه ؟
-آره عزیزم ....حالت بهتره؟
-گشنمه ...
در حالی که سنا اضافه ی غذا رو بر میداره ، رامبد هم خودش رو روی صندلی جا میده و میگه : میذاشتی به هوش بیای بعد می گفتی گشنمه.
روم رو ازش بر می گردونم.
رامبد : ازم ناراحتی؟
-چرا داری یه جوری وانمود می کنی که هیچ اتفاقی نیفتاده ؟
رامبد که متوجه خشم من میشه ، چهره ای جدی به خودش میگیره و میگه : تو از چی ناراحتی آنی؟
این آرامش رامبد ، گاهی واقعا روی اعصابه . بغض می کنم .
-اگه تو همون موقع همه چی رو بهم می گفتی این اتفاقا نمی افتاد .
-چی رو بهت می گفتم ؟
با گریه می گم : از جلو چشمام گم شو رامبد . دیگه نمی خوام قیافتو ببینم .
لعنتی! چرا این حرفو بهش زدم . با عصبانیت از روی صندلی بلند میشه .
خشم و غضب از چهرش معلومه . بلافاصله جیم می شه .
-نباید با برادرت این طوری حرف می زدی .
چهره ی مادر با ترحمی اعصاب خورد کن جلوی در ظاهر میشه . اونم داره از رامبد طرفداری میکنه .
ساعتی بعد به خونه بر می گردیم . ساعت ده شبه . هنوز خبری از رامبد نشده و هنوز ، زیاد توانایی سر پا ایستادن رو ندارم . روی تختم دراز می کشم .
-آنی! می تونم بیام تو ؟
چهره ی سنا جلوی کمد ظاهر میشه .
-بیا این جا عزیزم .
توی بغلم می گیرمش و سرمون رو روی بالشت می ذاریم . اون هم مثل من ناراحته .
-آنی ...منو ببخش!
-برای چی ؟ تو که کاری نکردی!
-چرا ...منو ببخش .
-آخه برای چی؟
-دیشب....
-خب!؟
-دیشب فرار کردم . اول نتونستم سریع جیم شم . تا ته باغ دویدم . اونا تا دم دروازه دنبالم کردن . اما زود جیم شدم .
-کار خوبی کردی سنا ....من از دستت ناراحت نیستم .
********************************
نظرات
ارسال نظر