رمان از ما بهترون| پست بیست و سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست بیست و دوم از ما بهترون

آخه چرا من هیچی نمی دونم ! دوستامم همیشه بهم می گن تو خیلی ساده ای ! آخه من چی کار کنم ؟ چرا من اینقده بدبختم ؟

نگاهم روی فرهنگ لغت کهنه ی توی کمد سر می خوره . کمد کهنه ی موریانه خورده ای که یک مشت آت و آشغال هم پشت شیشش ریخته . شیشه رو کنار می کشم و کتاب رو بر میدارم . خاک از روش سر می خوره . روی میز می کوبمش . خاک ازش بلند میشه . بازش می کنم . این جا چه خبره! قاف...کاف...گاف...لام...میم. ما...ماس...ماش...مافیها!

مافیها: آن چه در او(آن ) است !

ینی چی ؟ منظور رامبد چی بوده ؟ چی در چی است ؟ آن چیست که در آن یه چیزی هست ؟ من باید اونو کشف کنم . به راهرو می رم . سرکی به اتاق رامبد می کشم . اینطور که بوش میاد خبری از رامبد نیست . باید اتاقشو زیر و رو کنم . زیر تخت، توی کمد، بالای در ، زیر موکت، پشت آیینه ، بالای پرده ها. هیچ چیز اینجا پیدا نمیشه که مربوط به رامبد باشه . حالا من چی کار کنم ؟!

پکر ، به اتاقم بر می گردم . یاد هلیا می افتم . جلوی آیینه می ایستم .

-سلام آنی...چه خبرا؟

با حماقت تمام می گم : خبرا پیش شماست ، چی کارا می کنی ؟

-هی...اتفاقی افتاده ؟

-آره ، اون روز که یادته !

-ام، اون روز که اومدین خونمون ؟

-آره عزیزم ، خیلی خوش گذشت .

-راستش به منم خیلی خوش گذشت ، اما خودت که دیدی ، نتونستم همراهتون بیام.

*********************************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...