پست بیست و دوم از ما بهترون
آخه چرا من هیچی نمی دونم ! دوستامم همیشه بهم می گن تو خیلی ساده ای ! آخه من چی کار کنم ؟ چرا من اینقده بدبختم ؟
نگاهم روی فرهنگ لغت کهنه ی توی کمد سر می خوره . کمد کهنه ی موریانه خورده ای که یک مشت آت و آشغال هم پشت شیشش ریخته . شیشه رو کنار می کشم و کتاب رو بر میدارم . خاک از روش سر می خوره . روی میز می کوبمش . خاک ازش بلند میشه . بازش می کنم . این جا چه خبره! قاف...کاف...گاف...لام...میم. ما...ماس...ماش...مافیها!
مافیها: آن چه در او(آن ) است !
ینی چی ؟ منظور رامبد چی بوده ؟ چی در چی است ؟ آن چیست که در آن یه چیزی هست ؟ من باید اونو کشف کنم . به راهرو می رم . سرکی به اتاق رامبد می کشم . اینطور که بوش میاد خبری از رامبد نیست . باید اتاقشو زیر و رو کنم . زیر تخت، توی کمد، بالای در ، زیر موکت، پشت آیینه ، بالای پرده ها. هیچ چیز اینجا پیدا نمیشه که مربوط به رامبد باشه . حالا من چی کار کنم ؟!
پکر ، به اتاقم بر می گردم . یاد هلیا می افتم . جلوی آیینه می ایستم .
-سلام آنی...چه خبرا؟
با حماقت تمام می گم : خبرا پیش شماست ، چی کارا می کنی ؟
-هی...اتفاقی افتاده ؟
-آره ، اون روز که یادته !
-ام، اون روز که اومدین خونمون ؟
-آره عزیزم ، خیلی خوش گذشت .
-راستش به منم خیلی خوش گذشت ، اما خودت که دیدی ، نتونستم همراهتون بیام.
*********************************
نظرات
ارسال نظر