-راستی چی شد یه دفه؟
-چیز مهمی نبود .
چند ثانیه با لبخند موزیانه ای بهش خیره می شم .
-هیچی هیچی هم نبود . اتفاقی افتاده هلیا؟
-نه بابا،گفتم که ، چیز مهمی نبود .
دیدم اگه بخوام ادامه بدم یه چیزی بارم میکنه . بی خیالش می شم و خداحافظی می کنم .
حالا چیکار کنم ؟ یه چیزی عین چراغ توی ذهنم روشن میشه ، پژمان!
ماجرای هلیا و اتفاقای خونه ی ما اصلا به هم مربوط نیست اما من باید هر دوی این ابهامات رو رفع کنم تا بتونم حس کنجکاویمو آرووم کنم.
اصلا دوس ندارم یه بار دیگه به خونه ی عمو کیهان برگردم . اون خونه ی مزخرف و نفرین شده....!
نگاهی به ساعت میندازم . ساعت ده شبه . برای شبگردی یه کم زوده . سری به طبقه ی پایین می زنم . وسایل هنوز اون جاست . واقعا وحشت انگیزه . حتی تصور این که یه شب قبل یک روح یا یک جن این جا به معرکه کشیده شده عذاب انگیزه . خبری از مامان نیست . حتما دوباره رفته سراغ انجمن خاله زنکی مسخرش . بابا هم حتما با رفقا رفتن بیرون . سنا هم حتما داره آماده میشه که بره . اصن به من چه ، من که الآن مثلا باهاش قهرم .
سکوت نا خوشایندیه . روی یکی از مبلا ی توی سالن دو دقیقه چشمامو روی هم میذارم .
«روی علف ها چکیده ام
من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
که روی علف ها ی تاریک چکیده ام
جایم این جا نبود
نجوای نمناک علف ها را می شنوم
جایم این جا نبود
فانوس
در گهواره ی خروشان دریا شست و شو می کند
کجا می رود این فانوس
این فانوسِ دریا پرستِ پر عطشِ مست؟
.
.
بر سکوی کاشی افق دور
نگاهم با رقص پریان می چرخد
.
زمزمه های شب در رگهایم می روید
باران بر خزه مستی
بر دیوار تنه ی روحم می چکد
.
.
من ستاره چکیده ام
از چشم های نا پیدای خطا چکیده ام
.
شب ، پر خواهش
و پیکر گرم افق عریان بود
رگه سپید مرمر سبز چمن زمزمه می کرد
و مهتاب...»
-هیس....منو یادت میاد
خودشه، داره خفم میکنه ، دوس دختر پژمانه ، با اون چشمای گود و وحشتناکش.
-چرا این جا خوابیدی؟
دارم خفه می شم . نمی تونم جوابشو بدم . داره منو کجا می کشونه ؟ دور و ور خیلی ماته..
خِس.....
-چشماتو نبند آنی...
«و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد
پریان می رقصیدند
و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود
.
زمزمه هاشان مستم می کرد
پنجره رویا گشوده بود
و او چون نسیمی به درون وزید»
دردی شکنجه آور تمام تنم رو می چلونه. بغضم میشکنه.
-ولم کنید...
«اکنون روی علف ها هستم
و نسیمی از کنارم می گذرد
.
تپش ها خاکستری شده اند
آبی پوشان نمی رقصند
فانوس آهسته بالا و پایین می رود
.
.
هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید
چشمانش خوابی را گم کرده بود
جاده نفس نفس می زد»
با جیغ فریاد می زنم : رامبد ، بابا...کمک!
«صخره ها چه هوسناکش بوییدند!
فانوس پر شتاب!
تا کی می لغزی
در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ؟»
از جیغ زدن نا امید میشم . آرش، همایون ، سروش، اون دختر، ...همگی این جا هستن...
«زمزمه های شب پژمرد
رقص پریان پایان یافت
کاش اینجا نچکیده بودم!»
**********************
نظرات
ارسال نظر