رمان از ما بهترون| پست بیست و دوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

-راستی چی شد یه دفه؟

-چیز مهمی نبود .

چند ثانیه با لبخند موزیانه ای بهش خیره می شم .

-هیچی هیچی هم نبود . اتفاقی افتاده هلیا؟

-نه بابا،گفتم که ، چیز مهمی نبود .

دیدم اگه بخوام ادامه بدم یه چیزی بارم میکنه . بی خیالش می شم و خداحافظی می کنم .

حالا چیکار کنم ؟ یه چیزی عین چراغ توی ذهنم روشن میشه ، پژمان!

ماجرای هلیا و اتفاقای خونه ی ما اصلا به هم مربوط نیست اما من باید هر دوی این ابهامات  رو رفع کنم تا بتونم حس کنجکاویمو آرووم کنم.

اصلا دوس ندارم یه بار دیگه به خونه ی عمو کیهان برگردم . اون خونه ی مزخرف و نفرین شده....!

نگاهی به ساعت میندازم . ساعت ده شبه . برای شبگردی یه کم زوده . سری به طبقه ی پایین می زنم . وسایل هنوز اون جاست . واقعا وحشت انگیزه . حتی تصور این که یه شب قبل یک روح یا یک جن این جا به معرکه کشیده شده عذاب انگیزه . خبری از مامان نیست . حتما دوباره رفته سراغ انجمن خاله زنکی مسخرش . بابا هم حتما با رفقا رفتن بیرون . سنا هم حتما داره آماده میشه که بره . اصن به من چه ، من که الآن مثلا باهاش قهرم .

سکوت نا خوشایندیه . روی یکی از مبلا ی توی سالن دو دقیقه چشمامو روی هم میذارم .

«روی علف ها چکیده ام

من شبنم خواب آلود یک ستاره ام

که روی علف ها ی تاریک چکیده ام

جایم این جا نبود

نجوای نمناک علف ها را می شنوم

جایم این جا نبود

فانوس

در گهواره ی خروشان دریا شست و شو می کند

کجا می رود این فانوس

این فانوسِ دریا پرستِ پر عطشِ مست؟

.

.

بر سکوی کاشی افق دور

نگاهم با رقص پریان می چرخد

.

زمزمه های شب در رگهایم می روید

باران بر خزه مستی

بر دیوار تنه ی روحم می چکد

.

.

من ستاره چکیده ام

از چشم های نا پیدای خطا چکیده ام

.

شب ، پر خواهش

و پیکر گرم افق عریان بود

رگه سپید مرمر سبز چمن زمزمه می کرد

و مهتاب...»

-هیس....منو یادت میاد

خودشه، داره خفم میکنه ، دوس دختر پژمانه ، با اون چشمای گود و وحشتناکش.

-چرا این جا خوابیدی؟

دارم خفه می شم . نمی تونم جوابشو بدم . داره منو کجا می کشونه ؟ دور و ور خیلی ماته..

خِس.....

-چشماتو نبند آنی...

«و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد

پریان می رقصیدند

و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود

.

زمزمه هاشان مستم می کرد

پنجره رویا گشوده بود

و او چون نسیمی به درون وزید»

دردی شکنجه آور تمام تنم رو می چلونه. بغضم میشکنه.

-ولم کنید...

«اکنون روی علف ها هستم

و نسیمی از کنارم می گذرد

.

تپش ها خاکستری شده اند

آبی پوشان نمی رقصند

فانوس آهسته بالا و پایین می رود

.

.

هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید

چشمانش خوابی را گم کرده بود

جاده نفس نفس می زد»

با جیغ فریاد می زنم : رامبد ، بابا...کمک!

«صخره ها چه هوسناکش بوییدند!

فانوس پر شتاب!

تا کی می لغزی

در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ؟»

از جیغ زدن نا امید میشم . آرش، همایون ، سروش، اون دختر، ...همگی این جا هستن...

«زمزمه های شب پژمرد

رقص پریان پایان یافت

کاش اینجا نچکیده بودم!»

**********************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...