پست بیست و یکم از ما بهترون
راست هم میگه . شب غم انگیزی در حال سپری شدنه . هر کس تو اتاق خودش چپیده و کوچکترین صدایی شنیده نمیشه .
به آرومی از اتاق بیرون میام و سرم رو داخل اتاق رامبد می برم .
-هستی؟
رامبد ، روی تاقچه نشسته و سرش رو میون دست هاش گرفته .
-آره....بیا تو.
-حالا می تونیم با هم حرف بزنیم ؟
با تعجب نگاهی به من میندازه .
-درباره ی چی ؟
-اوم...درباره ی اتفاقای دیروز .
-آهان ....آره ....بیا این جا.
کنار طاقچه تکیه می دم و منتظر گزارشات رامبد می مونم.
رامبد : ببین آنی ...کم کم که بزرگ می شی متوجه می شی که هیچ جای دنیا امن نیست ...
زد رو کانال نصیحت پدرانه . بابا بی خی خی...
آنی : می دونم رامبد...جواب این سوالمو بده ...دیروز چه اتفاقایی افتاد؟
کمی به هم می ریزه اما خیلی زود خودشو جمع و جور می کنه .
رامبد : آنی! ما باید احتیاط کنیم ، چون که یه انسان ، برای سرگرمی یا هر چیز دیگه ای داره به مافیای بچه دزد اجازه ی فعالیت میده.
عین خنگا می گم :چی...!؟
رامبد اول با تعجب بهم نگاه می کنه ، بهد لبخند تحقیر آمیزی بهم می زنه . بلند می شه و زل می زنه تو چشمام و میگه : خیلی بچه ای آنی...هنوز برای فهمیدن این چیزا کوچیکی.
و جیم می شه و منو با هزار تا سوال تنها میذاره . این حرفش خیلی ناراحتم می کنه . کی گفته من بچه ام؟
به اتاق سنا (حموم) سرک می کشم . توی وان دراز کشیده .
-سنا ...هستی؟
-نه نیستم
-سنا مافیا یعنی چی ؟
بلند میشه و با تعجب به من نگاه میکنه .
-آنی...تو چن سالته؟
-تو هم داری منو تحقیر می کنی؟ یه سوال ازت پرسیدم .
-باشه ...حالا چرا ناراحت می شی ....می خوای بدونی مافیا یعنی چی؟
-اصن دیگه نمی خوام بدونم.
و با عصبانیت حمومو ترک می کنم و به دخمه ی خودم پناه می برم.
نظرات
ارسال نظر