رمان از ما بهترون| پست بیستم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

*********************************

-صب کن پژمان ، فک کنم آنی بیدار شد .

صدای سنا نزدیک تر میشه . از لای پلکام چهره ی پژمان و سنا پیدا میشه . عصبی از جا می پرم و به پنجره نگاه می کنم .

-ساعت چنده ؟

سنا : هول نکن آنی ، 6 عصره.

-هووف! مامان انا کجان؟

-تو سالنن ، کم کم باید بریم.

نمی تونم بگم چقدر از شنیدن این حرف خوشحالم . متوجه نگاه بهت زده ی پژمان می شم که با همون چهره ی لاغر و غم زده که همواره حسرت ازش میباره بهم نگاه میکنه . نگاهش تمام غمای عالمو رو سرم خراب میکنه .

به محض خداحافظی با عمو کیهان و اسی و فرزاد و پژمان ، همگی جیم میشیم و در اتاق خودم ظاهر می شم . صدای مادر از پایین میاد : وای ! خدای من ...این جا چه خبر بوده !

کنجکاوانه به پایین می رم و صحنه ی جرم رو از نزدیک مشاهده می کنم . پارچه های سفید روی وسایل انداخته شده . کف سالن با پارچه ی بزرگ سفیدی پوشیده شده . میز دایره ای بزرگ پایه کوتاهی وسط سالن مونده ، به همراه چند ظرف آب.

رامبد دست به سینه این منظره رو مشاهده می کنه . سنا مثل خرس تنبلی روی مبل لم داده . پدر هم منتظر واکنش ماست .

رامبد با حالت جالبی میگه : آه...واقعا وحشتناکه.

مامان با ترس به بابا نگاه می کنه و میگه : نمی خوای بگی که این یه مراسم احضار روح بوده . وای من تازه به این خونه عادت کردم .

پدر با آرامش به مادر که دیگه بغض کرده جواب میده : عزیزم ، شایدم یه انرژی درمانی ساده بوده . خودتو بیخودی نگران نکن .

رامبد : اما اون روز دست یکیشون یه دف بود .

مامان : دف!

سنا با حالتی که اصلا به بحث نگران ما نمیاد جواب میده : عزیزان ، شک نکنید که این یه جلسه ی احضار روح بوده ، همینو بس!

هر چهار تا نگاه غضب آلودی به سنا میندازیم که اونم کمی خجالت بکشه اما مگه از رو میره ! رو که نیس ، سنگ پا قزوینه!

سنا : مگه دروغ میگم ...دیگه از این ضایع تر...

*****************************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...