*****************************************
یه جن آروم و بی دردسر که ما همیشه فکر می کردیم شیرین عقله اما با چیزایی که من ازش دیدم احتمالا خیلی هم باهوشه .
کنار رامبد ، بهش تکیه می دم و هوای خنک پاییزی رو استشمام می کنم .
-خیلی دلم برای خونمون تنگ شده رامبد .
-منم همینطور ، میای بریم یه چیزی بخوریم ؟
-آره
رامبد هم ساعتی بعد خواب روزانشو شروع می کنه اما هشیاری از تن من رخت نمی بنده . توی سرم لرزش عذاب آوری رو حس می کنم . به طرف یخچال می رم و یه بطری دوغ بر می دارم . کمی سرگیجه دارم و تلو تلو خوران خودمو به کاناپه می رسونم . عمو کیهان هفت پادشاهو خواب میبینه . ذره ی نوری که به سختی از پشت پرده ها هجوم میاره هم آزار دهندست .
چند قلپ دوغ می خورم و به چیز هایی که اتفاق افتاد فکر می کنم . رامبد منو چجوری پیدا کرد ؟ اون جن وحشتناکی کی بود و با پژمان چیکار داشت ؟ یا اون دختر یه جنین سقط شده رو برای چی می خواست؟
خونه به حالت موجی جلوی چشمم بالا و پایین میره که پژمان از میون دیوار ظاهر میشه و خودشو به من می رسونه . چهرش با این که خیلی نزدیک نشسته اما بازم تاره.
-پژمان تویی؟
-حالت خوبه آنی؟!
-آره...خوبم...تو چرا نخوابیدی؟
-اون بیرون خیلی خوبه . برگای پاییزی همه جا ریخته .
باز هم شروع کرد به بلغور حرفای شاعرانه . این هوای غم زده حالمو بیشتر بهم می زنه . چشمامو روی هم فشار می دم تا از منگی بیرون بیام .
-پژمان خان ! این روزا چیکار می کنی ؟
سعی می کنم لبخند مصنوعیم رو حفظ کنم .
-سرگرم بازی کثیف زندگی! مثل همه ...آنی تو مطمئنی حالت خوبه!؟
نصف دیگه ی دوغ رو سر می کشم .
-پژمان تو از من بدت میاد ؟
-منظورتو نمی فهمم. من همیشه...
******************************
نظرات
ارسال نظر