رمان از ما بهترون| پست نوزدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

*****************************************

یه جن آروم و بی دردسر که ما همیشه فکر می کردیم شیرین عقله اما با چیزایی که من ازش دیدم احتمالا خیلی هم باهوشه .

کنار رامبد ، بهش تکیه می دم و هوای خنک پاییزی رو استشمام می کنم .

-خیلی دلم برای خونمون تنگ شده رامبد .

-منم همینطور ، میای بریم یه چیزی بخوریم ؟

-آره

رامبد هم ساعتی بعد خواب روزانشو شروع می کنه اما هشیاری از تن من رخت نمی بنده . توی سرم لرزش عذاب آوری رو حس می کنم . به طرف یخچال می رم و یه بطری دوغ بر می دارم . کمی سرگیجه دارم و تلو تلو خوران خودمو به کاناپه می رسونم . عمو کیهان هفت پادشاهو خواب میبینه . ذره ی نوری که به سختی از پشت پرده ها هجوم میاره هم آزار دهندست .

چند قلپ دوغ می خورم و به چیز هایی که اتفاق افتاد فکر می کنم . رامبد منو چجوری پیدا کرد ؟ اون جن وحشتناکی کی بود و با پژمان چیکار داشت ؟ یا اون دختر یه جنین سقط شده رو برای چی می خواست؟

خونه به حالت موجی جلوی چشمم بالا و پایین میره که پژمان از میون دیوار ظاهر میشه و خودشو به من می رسونه . چهرش با این که خیلی نزدیک نشسته اما بازم تاره.

-پژمان تویی؟

-حالت خوبه آنی؟!

-آره...خوبم...تو چرا نخوابیدی؟

-اون بیرون خیلی خوبه . برگای پاییزی همه جا ریخته .

باز هم شروع کرد به بلغور حرفای شاعرانه . این هوای غم زده حالمو بیشتر بهم می زنه . چشمامو روی هم فشار می دم تا از منگی بیرون بیام .

-پژمان خان ! این روزا چیکار می کنی ؟

سعی می کنم لبخند مصنوعیم رو حفظ کنم .

-سرگرم بازی کثیف زندگی! مثل همه ...آنی تو مطمئنی حالت خوبه!؟

نصف دیگه ی دوغ رو سر می کشم .

-پژمان تو از من بدت میاد ؟

-منظورتو نمی فهمم. من همیشه...

******************************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...