رمان از ما بهترون| پست هجدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

لحظه ای بعد هر دو داخل هال ویلا ظاهر میشیم . رامبد منو به طرف اتاق خوابی میبره و روی تخت میذاره و خودش از اتاق خارج میشه .

نمی تونم خودمو تکون بدم . نکنه برای همیشه فلج شدم ؟! صدایی شنیده نمیشه . همه رفتن سر کار و زندگی خودشون . ینی هیشکی اهمیتی به نبود من نمیده ؟!

رامبد ، دقیقه ای بعد با یه ظرف آب برمی گرده . کاسه ی مسی براقی رو پر آب اون ظرف می کنه و به لبم نزدیک می کنه . دستش رو زیر سرم می ذاره و ذره ذره آبو توی حلقم هل میده . کم کم بدنم جون می گیره . با صدای بریده ای می گم : را...مبد...

-جانم!...حالت خوب شد!

-چه...اتفاقی افتاد؟

-نگران نباش ...همه چی رو برات توضیح می دم . فعلا استراحت کن .

اون قدر خسته ام که خیلی زود خوابم می بره .

با احساس تازکی از خواب بیدار میشم . دیگه اون حس آغشتگی به الکل رو ندارم . اتفاقات دیشبو از نظر می گذرونم . چه شب بدی بود....

صبح خیلی زوده . خورشید تازه طلوع کرده . کنار پنجره می ایستم . رامبد و مادر کنار حوض قدیمی در حال صحبت کردنن.

پسر عمو پژمان هم بالای درختای پاییزی ، برگای زرد رو می تکونه و روی زمین می ریزه . . به آهستگی وارد سالن می شم . عمو کیهان بالشتش رو زیر سرش میذاره که بخوابه .

-سلام عمو جان .

-سلام آنی خانوم ! دیشب کجا بودی ؟ خبری ازت نبود !

-همین دور و ورا . مزاحمتون نمی شم ...بخوابید .

با شروع روز همه ی جنا دوس دارن یه خواب راحت رو شروع کنن . درست برعکس ادما . به طرف حیاط می رم . هوا حسابی خنک و ابریه و الآناس که بارون بیاد . نزدیک رامبد و مادر میشینم .

مادر با خوشحالی میگه : آنی! کجا بودی؟!

-همن دور و ورا ، شما کی اومدین؟

رامبد خیره به من نگاه می کنه . مادر ادامه میده :منم تازه رسیدم مادر . نمیدونی چقد سرم شلوغ بود .

خمیازه ای میکشه و میگه : من دیگه می رم بخوابم . شما هم زود تر برید بخوابید . خوب نیست بیرون بمونید .

ناهی به رامبد میندازم که به برگای پاییزی چشم دوخته .

-خب! حالا بهم می گی چی شد ؟

با نگاهش اشاره ای به پژمان میکنه . تنها کس که بی آزار به نظر می رسید پژمان بود . البته تا قبل از اتفاقای دیروز و دیشب .

***************************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...