دختر با خوشحالی میگه : چه خوشگله ، من همینو می خوام .
اصن اینا از دم روانین . عموهه دور شیشه فیبر میندازه و داخل یه جعبه ی بیسکوییت قرار میده . پسر چن تا چک پنجاهی روی میز میذاره و هر دو خداحافظی می کنن و میرن و مغازه توی سکوت گذاییش حل میشه .
نگاهی به ساعت میندازم . یازده شبه . ینی تا الآن نبود منو متوجه نشدن ؟ اگه هم فهمیده باشن می خوان چی کار کنن ؟
متوجه تابلوی 1 در 2 گوشه ی مغازه می شم . به سختی از گوشه ی چشم قابل دیدنه . تصویر یه ببره که دندوناشو روی گردن یه گوزن گذاشته و پدرشو در میاره . متوجه حرکت چشمای ببر می شم . ینی کسی اینجاس؟
ساعتی میگذره . پیرمرد کم کم مغازه رو جمع و جور میکنه و میره . کرکره ی پنجره پایین کشیده میشه و تاریکی هم حکم فرما . تاریکی هیچ گاه برای یه جن معنا نداره اما از این تاریکی بی اندازه وحشت دارم . نگاهم روی قاب عکس که نقطه ی خطر ه ثابت می مونه . دود غلیظی که ازش جاری میشه مهر تاییدی به احساس خطر من می زنه . دقیق تر که می شم چهره ی رامبد رو می بینم .
-خواهری...تو اینجا چی کار می کنی ؟
ینی این الآن با من بود ؟چه مهربون شد این یهو !
از وضعیت خودم خجالت می کشم ، اما همچنان همون ترشی مار بی حرکتم!
رامبد به آرامی در ظرفو باز میکنه . با مهربونی میگه : می تونی بیای بیرون .
کمی تلاش می کنم . بی فایدس . همچنان بی حرکت می مونم .
رامبد ، با دلسوزی نگاهم می کنه .
-سعی خودتو بکن خواهری .
تکونی به جسم ماری مسخ شدم میدم و عین دود غلیظ سیگار از سر ظرف بیرون می ریزم . از روی پیشخون سر می خورم و کف مغازه پهن می شم .
رامبد بالای سرم زانو می زنه و چن بار صدا می زنه : آنی ! آنی خانوم! می تونی بلند شی ؟
اما دیگه واقعا بیشتر از این از دستم ساخته نیست . منو بغل می کنه و میگه : می ریم ویلای حشمت ....
****************88
نظرات
ارسال نظر