رمان از ما بهترون| پست هفدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

دختر با خوشحالی میگه : چه خوشگله ، من همینو می خوام .

اصن اینا از دم روانین . عموهه دور شیشه فیبر میندازه و داخل یه جعبه ی بیسکوییت قرار میده . پسر چن تا چک پنجاهی روی میز میذاره و هر دو خداحافظی می کنن و میرن و مغازه توی سکوت گذاییش حل میشه .

نگاهی به ساعت میندازم . یازده شبه . ینی تا الآن نبود منو متوجه نشدن ؟ اگه هم فهمیده باشن می خوان چی کار کنن ؟

متوجه تابلوی 1 در 2 گوشه ی مغازه می شم . به سختی از گوشه ی چشم قابل دیدنه . تصویر یه ببره که دندوناشو روی گردن یه گوزن گذاشته و پدرشو در میاره . متوجه حرکت چشمای ببر می شم . ینی کسی اینجاس؟

ساعتی میگذره . پیرمرد کم کم مغازه رو جمع و جور میکنه و میره . کرکره ی پنجره پایین کشیده میشه و تاریکی هم حکم فرما . تاریکی هیچ گاه برای یه جن معنا نداره اما از این تاریکی بی اندازه وحشت دارم . نگاهم روی قاب عکس که نقطه ی خطر ه ثابت می مونه . دود غلیظی که ازش جاری میشه مهر تاییدی به احساس خطر من می زنه . دقیق تر که می شم چهره ی رامبد رو می بینم .

-خواهری...تو اینجا چی کار می کنی ؟

ینی این الآن با من بود ؟چه مهربون شد این یهو !

از وضعیت خودم خجالت می کشم ، اما همچنان همون ترشی مار بی حرکتم!

رامبد به آرامی در ظرفو باز میکنه . با مهربونی میگه : می تونی بیای بیرون .

کمی تلاش می کنم . بی فایدس . همچنان بی حرکت می مونم .

رامبد ، با دلسوزی نگاهم می کنه .

-سعی خودتو بکن خواهری .

تکونی به جسم ماری مسخ شدم میدم و عین دود غلیظ سیگار از سر ظرف بیرون می ریزم . از روی پیشخون سر می خورم و کف مغازه پهن می شم .

رامبد بالای سرم زانو می زنه و چن بار صدا می زنه : آنی ! آنی خانوم! می تونی بلند شی ؟

اما دیگه واقعا بیشتر از این از دستم ساخته نیست . منو بغل می کنه و میگه : می ریم ویلای حشمت ....

****************88

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...