پست پانزدهم از ما بهترون
-بیا ...از چی می ترسی ، بیا ببینم حرف حسابش چیه...
آرش و رفقاش سلانه سلانه به طرف در ورودی می رن . خیره به رامبد بهش نزدیک می شم .
-سلام رامبد ...چیزی شده؟
-تا الآن کجا بودین ؟
-اوم...یه سری به هلیا اینا زدیم .
از چشماش می خونم که تو دلش میگه : آره جون خودت با این آرش جونت.
حماقت عجیبی توی چشمام ظاهر میشه . باید حالا که گند زدم پاشم بمونم.
با حالت آروم تری میگه : زود بجنبید مامان و بابا تو ویلای حشمت منتظرمونن.
و به سرعت جیم میشه . با تعجب نگاهی به سنا میندازم . بنی چه اتفاقی افتاده ؟
ویلای حشمت کوچکترین ویلای این منطقه اس. عموم و پسراش اینجا زندگی می کنن . دیواراش کمی تخریب شده اما هنوزم کسایی پیدا می شن که برای تفریح بیان توش . نمای زیبایی داره . جنگل پر پشت با نمای کوه مه گرفته . هر گوشه ای خاک و خل گرفته و تارعنکبوت هر جایی دیده میشه . عموی کوچیکم اسی هم اینجا زندگی میکنه .
عموی بزرگم اسمش کیهانه . بچه هاش اکثر اوقات خونه نیستن .
توی هال ، روی کاناپه ها لم داده ام . عمو کیهان هم رو کاناپه ی رو برویی در حال چرت زدنه . بقیه هم هر کدوم تو یکی از اتاقا چپیدن و خواب روزانه ادامه می دن . صدای قطرات آب از آشپز خونه اصلا جالب نیست . بعد از ظهر افسرده ای رو میگذرونیم . عمو کیهان هفت پادشاهو خواب میبینه . به خاطر سن بالاش خوابشم خیلی سنگینه . مامان طبقه ی بالا پیش سنا خوابیده . پدر همراه پسر عموی بزرگم فرزاد رفتن مراسم ترحیم یکی از دوستای قدیمی .
با عمو کیهان زیاد رابطه ی عاطفی ندارم . اسی طبق معمول توی اتاقش چپیده . اسی عموی ماست اما به خاطر اتفاقایی رابطه مون متحول شد . خب اون یه جن محافظه کاره و حد و مرزای خودشو داره .
پژمان پسر دوم عمو کیهان ، لای درختا با دختر عجیب و غریبی در حال حرف زدنه . به دختره نمیاد که دوست پژمان باشه . باریکه ، اصلا جذاب نیست . گودر زیاد دور چشماش اونو خیلی وحشتناک کرده . حرف زدنشون هم اصلا محبت آمیز نیست . سرمو به کاناپه تکیه می دم و از لای چشام اونارو دید می زنم و چه فایده ! این طوری که به جایی نمی رسم . نگاهی به اطراف میندازم . آروم جیم میشم و توی راهرو ظاهر میشم . خودمو شکل یه مار می کنم و سریع از زیر برگای پاییزی به طرف پژمان و دختره می خزم . از لای برگا چهرشون قابل مشاهدس . دختره وحشتناک تر به نظر می رسه . یه لحظه نگاهش به برگا میوفته . متوقف می شم . نکنه فهمیده باشه !
پژمان : من نمی تونم ریسک کنم .
-عزیزم چه ریسکی ، من تو رو دوس دارم .
شروع به راه رفتن کردن . دختره دستش رو دور گردن پژمان میندازه و اونو با خودش میکشه . به بالای سرم میرسه و یه لحظه نفسم می بره . وای! پاشو گذاشت روم .
پژمان : تو چته ؟ این کارا چیه ؟
-میدونی عزیزم ! من هر کسی رو که مانع رسیدنم به اهدافم بشه ....
******************
نقد فراموش نشه
نظرات
ارسال نظر