رمان از ما بهترون| پست سیزدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست سیزدهم از ما بهترون

اول به نام خدا

دوستای عزیز سلام

امید وارم شاد و سرحال باشید .

امروز چیز زیادی به مغزم نمیرسه که اول پست بنویسم . در کل زیاد اهل اینم نیستم که قبل گذاشتن پست زیاد توضیح بدم اما دوس دارم این عادتو ترک کنم .

مثلا برای شروع می تونم درباره ی دلیل این که رمانو نوشتم یه توضیحی بدم ؛ خب کلا به یه نتیجه ای رسیدم و اونم اینه که من اصن خودمو بکشم نمی تونم داستانای عاشقانه بنویسم .

نمی دونم چرا ، ولی حقیقتش اینه که نه به خوندن داستان عاشقانه علاقه دارم نه به نوشتن . به نظرم رمان یه راه در رو محسوب میشه که با اون از دنیای واقعی فرار می کنی و لحظه ای بدون نگرانی زندگی می کنی ، با شخصیتایی که توانایی های خاصی دارن ، با دنیایی که نا محدودیت های دوست داشتنی ای داره . توی رمانای تخیلی با اتفاقای خطرناکی روبرو می شی که تو دنیای واقعی مجبوری برای رو به رو شدن باهاشون تاوان سنگینی رو پرداخت کنی.

خب فک کنم برای شروع کافی بود .

بریم سراغ ادامه ی داستان

***************************

کمی جلوتر ، چن تا بچه گربه در حال گشتن توی آشغالان . مادرشون هم بالای سرشون وایساده و مواظبه کسی اذیتشون نکنه . چیزی که خیلی توجهمو جلب میکنه جن جوونیه که بهش میاد پسر فقیری باشع و کنار یه آدم که پیرمرد از کار افتاده ایه وایساده . یه حسی بهم میگه که پیرمرد حضور اونو احساس میکنه . تو بساط کهنه ی پیرمرد یه مشت آیینه و بدلیجات عجیب و غریب ریخته .

مردم بی توجه از کنارش رد میشن . ینی اون پسره داره چی کار میکنه ؟ پشت چراغ قرمز ترمز می کنیم . پسر متوجه نگاهم میشه . با تعجب به من خیره میشه . داره به چی فکر می کنه ؟ به این که چرا یه جن جوون کنار یه پسر جوون که یه ادمه نشسته ؟ شایدم حالا داره با تعجب به هلیا و سنا که روی سقف نشستن نگاه میکنه . چراغ سبز میشه و اون جن عجیب  ، دور تر و دورتر میشه . نگاهش رو تو آیینه ی بغل می بینم که هنوز دنبالمون می کنه .

با صدای لخ لخ آیینه ی جلو به خودم میام . تصویر جن مسخره ای که یه پسر بچه اس تو آیینه ظاهر میشه . تریپ سوسول مسخره ای زده که نا خودآگاه خندم میاد . با صدای مسخره اش میگه : شما کی هستین ؟

-خوبه شما اول تماس گرفتینا ، اول شما بگین کی هستین .

پسره ی پر رو نصف من نیست این همه زبون درازی می کنه . دوس دارم دمشو بچینم . با کمال وقاحت میگه : ببین من این حرفا حالیم نیس به این هلیا بگو کدوم گوریه جوابمو نمیده!

پس این رفیق هلیاست ! بزنم تو دهنش دکوراسیونش پایین بیاد ؟

-که چی ؟ چیکارش داری؟

-ببین دختر خانوم ، خیلی رو اعصابی ، هلیو خبر می کنی یا خودم بیام اونجا آبروشو ببرم !

-حرف دهنتو بفهم پسره ی عوضی ، تو کی هستی که می خوای آبروی هلیا رو ببری ؟

با اومدن هلیا کمی فضا آروم میشه .

-چی شده آنی ؟ با کی داری دعوا می کنی ؟

یه لحظه نگاهم روی سر سنا و هلیا که بیخ گوش من و آرشه ثابت میمونه .

-از این پسره ی پررو بپرس که یه ذره تربیت نداره و همش جواب سر بالا میده .

هلیا آتیشی میشه و به طرف میگه : اشکان ! باز داری چه غلطی می کنی ؟

پسره جواب میده : ببین هلیا ! صداتو رو من بلند نکن ! زود بگو با گردنبندای من چی کار کردی ؟

هلیا با عصبانیت میگه : گردنبندا ؟ کدوم گردنبندا ؟ خودت اومدی از من گرفتیشون!

-چرا حرف مفت می زنی هلیا؟ من کی اومدم پیش تو ؟

دلهره ی عجیبی توی چهر ه ی هلیا ظاهر میشه و فورا ، بدون خداحافظی جیم میشه . آیینه هم خاموش میشه .

سکوت سنگینی از بهت و حیرت توی ماشین برقرار میشه . من و سنا لحظه ای به هم خیره می مونیم . آرش هم که حتی یک نفس از حرف های ما رو نشنیده به رانندگی خودش ادامه میده .

سنا بریده بریده میگه : می گم آنی !...الآن چی شد ؟

*********************

روز همتون بخیر

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...