با عجله ساکی رو روی تخت میندازه و لباس های داخل کمد رو تند تند توش میندازه . لباساشم عشقه . فک کنم کمد لباساش ده ملیون می ارزه . یه کرم هم از روی میز برمیداره . نه عزیزم این چه کاریه ! نصف کرما و ادکلنات تو ویلاس . بابا زحمت نکش.
ساک رو برمیداره و از اتاق میزنه بیرون . وای گلم ، بریم بترکونیم . اگه سنا و هلی نبودن با ، قرّ همراهیشون می کردم .
جلوی در آشپزخونه :
-مامان ، بابا، کاری ندارید ؟ من دارم می رم.
-اِ وا مامان ، حالا وایسا صبحونت رو بخور .
-نه مامان تو راه یه چیزی می خورم .
وای مامانم اینا .
-پس مواظب خودت باش .
-باشه مامان ...خداحافظ
با حرارت به هلیا و سنا می گم : پاشید ! پاشید !
اون دو تا جونور هم با خوشحالی ، زود تر از خود آرش می پرن تو ماشین . جون مادرم اگه بذارم شما جلو بشینیم . آخه من می خوام پیش آرش جونم بشینم . بابا ژست راه رفتنت تو حلقم . ساک رو پشت ماشین میذاره . حالا من کجا بشینم ؟ درسته که من یه جنم ولی هیچ خوشم نمیاد تو دل و روده ی یه آدم بشینم .
سنا و هلی رو سقف ماشین نشستن .
-بابا بیاین پایین ! ما پیش جنای تهران آبرو داریما!...
ولی مگه این دو تا کله خراب حرف تو سرشون میره ! ولی بهتر ! حالا تا یه جایی ور دل آرش خان می شینم . تو آیینه ی بغل نگاهی به قیافم میندازم . حیف که نمیبینیم آرش خان ، حیف . دِ بیا بشین دیگه داری اون بیرون چی کار می کنی ؟
دستش میاد دم دستگیره که موبایلش زنگ می خوره . با کنجکاوی گردن دراز می کنم . صدای طرفم به طور واضح می تونم بشنوم .
-الو! آرش ، کجا موندی ؟
-اومدم . یه پنج دقیقه ی دیگه اونجام .
عجب ! ینی اونا هم می خوان با ماشین ما بیان ؟ اِ وا ! چه زود خودمونی شدم ! مگه چیه ؟ آرش ، من دوس دارم خودمون دو تایی بریم . آب به سرت ، اون دوستای دواغوتو به من ترجیح میدی ؟
صبح نسبتا آرومیه . تهران برای من یه جای بیگانه اس . نمی دونم چرا ، ولی از بچگی ازش فراریم . خیلی از اقوام ما این جا زندگی می کنن اما وقتی میشه یه کم دور تر از این شهر شلوغ یه زندگی آروم و بی دغدغه داشت ، چرا ازاین جا نریم ؟
یه عده جن جلو در دانشگاه تهران جمع شدن و دعوا می کنن . البته دو نفر دعوا می کنن و بقیه هم مشاهده می کنن . عده ی زیادی از جنا تو کلاسای دانشگاه تهران شرکت می کنن .
من عاشق کلاس فلسفه ام . البته تا حالا هیچ وقت نیومدم .
*****************8
روز بخیر .
نظرات
ارسال نظر