-آره ، باورت میشه رفته بودن برج میلاد . حالا هم فک کنم دارن تو شهر بازی آتیش می سوزونن.
-خوش بحالشون.
چند لحظه سکوت برقرار میشه.
-میگم آنی! چرا ما هم با هم یه مسافرت نریم!
-چجوری؟
-نمی دونم . راستش من یه فکرایی دارم.
-چه فکرایی؟
-بیا به بهونه ی دعوت هلیا جون یه سر جیم شیم تهران . بعد ، فردا همراه آرش جونت راه بیفتیم و بیایم . هم جاده چالوسو می بینیم هم تقریبا خطری نداره ، به هر حال دیگه تنها نیستیم .
یه لحظه قند تو دلم آب میشه اما ...
-سنا ، فکر نکنم درست باشه.
-چیه ؟ از مامان و بابا می ترسی؟
-نه بابا! اما اگه اشتباهی تو نقشمون پیش بیاد اون وقت کارمون ساختست.
با هم به اتاق سنا(حموم) می ریم . سنا روی آیینه ی حموم متمرکز میشه و بعد از چند ثانیه هلیا با لبخند مسخره ای ظاهر میشه.
-سلام هلی جونم، چطومطوری؟
-فا عسیسم ، سه خپرا!
بنی حالم از این جور حرف زدنا به هم می خوره . چهره ی هلیا وقتی که سنا نقشه رو براش تعریف میکنه واقعا دیدنیه . هلیا جیغی از خوشحالی میکشه . با احترام و کمی مودبیت که چیز جدیدیه می گم : هلیا جون ، ولی ما دقیقا خونتون رو بلد نیستیم .
-مگه تا حالا نیومدی خونمون؟
-نه عزیزم ، چن باری که بابا مامانم اومدن من مشکل برام پیش اومد . حالا نمیدونم چطوری بیام.
-آها...باشه اشکالی نداره . تا حالا کجا های تهران اومدی؟
-راستش چی بگم...دانشگاه تهران ، تئاتر شهر ، بهشت زهرا
-میدون آزادی!...میدون آزادی هم اومدی؟
-آره ، آره ، یه بار اون جا هم اومدم.
-پس من دمدمای سحر اون جا منتظرتم.
امشب شب آرومیه . صدای جیرجیرکا از باغ به گوش میرسه . لب پنجره ی مهمون خونه که به باغ باز میشه ، سرمو روی بازوم میذارم و خیره به انتهای باغ به گذشته ها فکر می کنم . من هیچ وقت جن بدی نبودم . دلم آرامش و تنهایی می خواد . دلم دست نوازش می خواد . این روزا عجیب سوت و کور میگذره .
نمی دونم شاید به خاطر طبع جوونیه اما دوس دارم از این جا دور شم و برم به دور ترین نقطه ی دنیا . مثل رویاهام ، عاشق و آزاد ، عاشق و آزاد...
آرش ! تو ، توی رویای یه جنی . شاید فکرشم نکنی اما تو تو رویای منی.
با صدای سنا از خواب بیدار میشم .
-آنی ! پاشو ، باید بریم . دیر میرسیما ! بیا آماده شو.
-کجا....؟
-گیجی ها!...پیش هلیا دیگه ...پاشو!
**************************************8
روزتون بخیر عزیزان
نظرات
ارسال نظر