رمان از ما بهترون| پست هفتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

نگاهی به ساعت میندازم . ساعت هشت شبه . هوا کاملا تاریکه . حالا چیکار کنم ؟

آیینه ی کوچولوی خوشگلمو از داخل کمد در میارم و با ناهید تماس می گیرم .

-سلام آنی ، چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی.

-سلام عزیزم .هیچی بابا حوصلم سر رفته بود گفتم...راستی تو الان کجایی؟

-با بچه ها اومدیم برج میلاد ...نما رو داری!

-آره می بینم . خوش بحالت

-چرا حوشبحالم؟

-آخه...هیچی بابا سلام برسون.

-حالا ناراحت نشو . دفه ی بعد تو هم با ما بیا.

نمی تونم بگم که مادرم اجازه نمیده ، با بی اعتنایی می گم : نه...تو که می دونی در کل زیاد اهل مسافرت و این طور حرفا نیستم .

-باشه عزیزم . بعدا باهات تماس می گیرم . الآن با بچه ها میخوایم بریم شهر بازی. کاری نداری؟

-نه عزیزم خوش بگذره.

خوش بحالش . حالا که دقیق تر فکر می کنم من یه جن آزاد نیستم . اگه آزاد بودم الآن با ناهید توی شهر بازی بودم .

چیزی مثل ماهی توی دلم شالاپ شالاپ میکنه . دوس دارم یه کار شکنی کنم . با حرکتی در اتاق آرش ظاهر میشم .من الآن آزادم و هر کاری که دوس دارم انجام می دم . به طرف کشو وسایلش می رم . یه کیف چرم جاسیگاری مارک ، توجهمو جلب می کنه . درش رو باز می کنم و یه سیگار بر میدارم . بدون این که روشنش کنم گوشه ی لبم میذارم و توی آیینه ژست می گیرم .

تپش قلبم بالا میره . چه کار هیجان انگیزی! سیگارو سر جاش میذارم و از اتاق بیرون می زنم .

احساس گرسنگی می کنم . به طرف یخچال می رم . از دفه ی قبل که آرش اینا اومده بودن یه مشت هله هوله مونده . البته ما به هیچ کدوم دست هم نزدیم .

لبخند شیطنت آمیزی روی لبم نقش می بنده . این حس قانون شکنی بد جوری اود کرده . یه نوشابه ی مشکی بزرگ رو بر میدارم . سرش رو باز می کنم و کامل سر میکشم .

دوس دارم از خوشحالی جیغ بکشم ! ینی از این بهترم میشه ؟ !

-آنی ، داری چه غلطی می کنی ؟!

جیغ خفیفی می کشم و بطری رو به گوشه ای پرت می کنم .

-مرض! سنا ترسیدم!

-به من میگی شبر آبو سفت نکنم اون وقت خودت نوشابه ی خانواده می خوری؟!

عین چیز توی گل گیر کردم . حالا بیا و درستش کن.

-چیزه....تو هم دیدی؟

-متاسفم برات آنی خانوم.

حالا اینم واسه ما شاخ شد. شیطونه میگه بزنم داغونش کنم.

ابرومو بالا میندازم و با حالت طلبکارانه ای میگم : خوردم که خوردم ، به تو چه ربطی داره؟! اصن دلم خواست!فضولی؟!اصن تو این موقع شب اینجا چیکار می کنی؟ مگه تو کلاس نداشتی!؟!

-چرا...ولی کنسل شد.

کمی فکر می کنم و می گم : سنا ، باورت نمیشه . امشب با ناهید حرف می زدم .

-ناهید؟!

**************************8

عصر بخیر

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...