رمان از ما بهترون| پست ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

خسته و کوفته لباسا رو می کنم و خودمو روی تخت ولو می کنم .

خدای من ، آرش جونم کی میای . نگاهم روی عنکبوتی که در حال تنیدنه خیره می مونه . عکس آرش رو از زیر بالشتم بیرون می کشم و با حسرت بهش خیره می مونم . آرش مثل اکثر پسرای پایتخت خوش تیپه . پوست برنزه و مو های قهوه ای داره . معمولا ته ریش میذاره که خیلی هم بهش میاد . پیرهن مشکی هم که عاشقشه . چشماش قهوه ای روشنه ، چهرش مثل همه ی پسرای خوش تیپ و پولدار ایرانیه اما... اصلا این چه حرفای احمقانه ایه . منو چه به این حرفا . ساعت حدود چهار صبحه . با این حال که خسته ام اما مثل یه روح سرگردون توی خونه به راه میفتم . ما شب بیداریم و روزا می خوابیم . البته معمولا . مادر جلو آیینه توی راهرو در حال صاف کردن موهاشه . با دیدن من با لبخند میگه : آنی جون ، بیداری! مهمونی خوش گذشت ؟؟

-آره مامان ، جاتون خالی....سلام رسوندن .

دوباره به راه افتادم . در اتاق رامبد بازه و صدای گیتارش توی راهرو پیچیده . ما یه در باز می کنیم مامان خانوم جیغش در میاد اون وقت رامبد خان واسه ما گیتار می زنه . صدای جیرجیرکا از گوشه و کنار به گوش می رسه .

اتاق سنا در واقع همون حمومه . این بهترین اتاقیه که که جن می تونه داشته باشه . البته ما حسود نیستیم اما به نظر شما این فرق گذاشتن بین بچه ها نیست ؟

بابا توی آشپزخونه در حال روزنامه خوندنه .

-سلام بابا ...شب بخیر.

-شب شما هم بخیر ، مهمونی خوب بود ؟

-بله بابا...خیلی خوش گذشت .

مادر وارد آشپز خونه میشه و میگه : آنی جان ، برو به خواهرت اگه بیداره بگو بیاد چایی بخوریم .

جیم می شم و با یک حرکت وسط حموم ظاهر میشم .

-چن بار گفتم بدون اجازه وارد اتاقم نشو!

-نیس که تو خیلی با اجازه وارد اتاقم می شی . هی خانوم خانوما داشتی با کی حرف می زدی ؟

فورا ایینه ی پهنش رو که پدرم تازه براش خریده رو خاموش میکنه و زیر خوله ای قایم می کنه!

-من که می دونم تو چقد خرابی

نگاهی به وضع حموم میندازم .

-چرا شیر آبو سفت کردی ؟

-خب داشت چیکه می کرد .

-چیکه می کرد که چیکه می کرد ، تو نباید می بستیش .

-چیه می ترسی بفهمن ما اینجاییم . آنی خانوم آی کیو شون در این حد نیست .

-ببین سنا ، تو اصلا یه جن محافظه کار نیستی و با این کارات کار دست هممون می دی

به دوش نزدیک می شم و کمی اونو شل می کنم تا چیکه کنه و با ولوم پایین تری می گم : سنا خانوم ، برای خودت می گم ، احتیاط شرط عقله ، تو که چن سال پیشو یادت نرفته ، حالا هم بیا بریم چایی بخوریم .

خورشید در حال طلوع کردنه . فورا چایی رو سر می کشم و به اتاقم بر می گردم . پرده ها همیشه کشیده هستن و پنجره ها با روزنامه پوشونده شدن . پوفی می کنم و بی حوصله روی تخت به خواب عمیقی فرو می رم .

ساعتی بعد با صدای لخ لخ آیینه ی اتاقم بیدار می شم . باز چه خبر شده ؟

-آنی جان ! مادر خونه ای ؟

-بله مامان ، من اینجام ، منو می بینید ؟

-آره دخترم...ببین ما امشب نمیایم . من با خانوما یه جلسه دارم . باباتم با داداشت رفته ماموریت ، خواهرتم کلاس فوق برنامه داره .

-وای نه مامام!

-چرا مامان ، امشب خونه بمون . مواظب همه چیزم باش . احتیاط کنیا.

باز توصیه های ایمنی مامان خانوم شروع شد .

-باشه مامان ، مواظب خودتون باشید .

************************88

شبتون خوش .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...