-میو ، حرفای.....
بقیه ی حرفشو نمی فهمم و خودمو سریع شکل یه گربه می کنم . نگاهی به خودم میندازم . سبز زیتونی با راه راهای مشکی . موهای گربه ایمو مرتب می کنم و با سنا به راه میفتیم .
هوا کمی سوز داره ولی قدم زدن تو خیابونای خلوت می چسبه . دوستمون ندا ، ما رو برای مراسم نامزدیش دعوت کرده . البته ندا دوست صمیمی منه اما ظاهرا سنا خانوم مشتاق ترن .
سر بحثو باز می کنم .
-می گم سنا ....حالا راستی راستی میخواد بیاد؟
-کی؟
-آرش دیگه...
لبخند نیش داری روی لبش میاد و چشمهای گربه ایش رو خمار میکنه : آره ، آخر هفته تشریف فرما میشن ، البته همراه با دوستانشون .
-شوخی می کنی!
-نه بابا! هلیا خودش شنیده بود که با موبایل با دوستاش قرار گذاشتن .
بی اختیار می گم : آه...
-ای عاشق دل خسته
-سنا، خفه...
-سلام بچه ها با ما همراه باشید .
نگاهم روی گربه ی سیاهی که روی دیوار راه می رفت ، چرخید . سنا با خوشحالی شروع به زر زدن کرد : سلام اِسی ، تو هم دعوتی!؟
-آره گربه ملوسه ، یه صداهایی شنیدم ، عاشق دربه در و از این طور حرفا ....
یه وقت فکر نکنید ، اسی عموی کوچیکمونه . نا خودآگاه دندونامو روی هم میسابم . خدا بگم چی کارت کنه سنا که همیشه واسه ما شری.
-سلام اسی خان ، داشتیم از کوی عاشقان رد می شدیم گفتیم یادی از عاشقان در به در کنیم .
اصلا متوجه حرفام نمی شم و ادامه می دم : این رفیق شما هم خوب تیکه ای رو تور کرده ها....
-سالارو میگی ! نه بابا ، اصلا تو خط عاشقی و این حرفا نیست .
سنا زبون به دهن نمیگیره و میگه : آره ! واسه همینه که خودشو برای ندا جون به آسمون چهرم رسوند .
زیر لبی می گم : ساکت شو سنا خانوم .
-اِ مگه پی گفتم ؟
اسی با پر رویی میگه : ولش کنید آنی خانوم . راستی چرا تو خیابون راه می رید . خدایی نکرده یه وقت ماشین زیرتون میگره ها!
سنا باز هم زر زنی میکنه و میگه : آخه مامانمون میگه رو دیوار خطر ناکه .
البته این جمله رو با کینه گفت . بچه پر رو ، حالا برگشتیم خونه حسابشو می رسم .
اسی میگه : چه خطری ، اتفاقا این بالا امن تره.
با طعنه میگم : حالا وقتی یه دمپایی خورد تو فرق سرت می فهمی کجا امن تره .
اسی با کمال تعجب اصلا به دل نمی گیره و می گه : ولی قبول کنید که رو دیوار یه کیف دیگه ای داره . سنا خانوم لااقل شما بیاید رو دیوار .
سنا نگاهی به من میندازه . چشم غره ای بهش می رم ، اونم چشماشو خمار میکنه و با دو حرکت از روی تیر چراغ برق خودشو جلو اسی روی دیوار میندازه . بی اهمیت به سنا می گم : اسی خان ! نمی دونی مهمونی دقیقا کجاست ؟
-مگه شما نمی دونید ؟
آخه موجود خنگ ، اگه می دونستم ،خودمو یه گربه ی خپلو می کردم و این موقع شب تو خیابون راه می رفتم ؟
88888888888888888888888
تا پست بعدی خدانگهدار.
نظرات
ارسال نظر