رمان از ما بهترون | پست چهارم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

-میو ، حرفای.....

بقیه ی حرفشو نمی فهمم و خودمو سریع شکل یه گربه می کنم . نگاهی به خودم میندازم . سبز زیتونی با راه راهای مشکی . موهای گربه ایمو مرتب می کنم و با سنا به راه میفتیم .

هوا کمی سوز داره ولی قدم زدن تو خیابونای خلوت می چسبه . دوستمون ندا ، ما رو برای مراسم نامزدیش دعوت کرده . البته ندا دوست صمیمی منه اما ظاهرا سنا خانوم مشتاق ترن .

سر بحثو باز می کنم .

-می گم سنا ....حالا راستی راستی میخواد بیاد؟

-کی؟

-آرش دیگه...

لبخند نیش داری روی لبش میاد و چشمهای گربه ایش رو خمار میکنه : آره ، آخر هفته تشریف فرما میشن ، البته همراه با دوستانشون .

-شوخی می کنی!

-نه بابا! هلیا خودش شنیده بود که با موبایل با دوستاش قرار گذاشتن .

بی اختیار می گم : آه...

-ای عاشق دل خسته

-سنا، خفه...

-سلام بچه ها با ما همراه باشید .

نگاهم روی گربه ی سیاهی که روی دیوار راه می رفت ، چرخید . سنا با خوشحالی شروع به زر زدن کرد : سلام اِسی ، تو هم دعوتی!؟

-آره گربه ملوسه ، یه صداهایی شنیدم ، عاشق دربه در و از این طور حرفا ....

یه وقت فکر نکنید ، اسی عموی کوچیکمونه . نا خودآگاه دندونامو روی هم میسابم . خدا بگم چی کارت کنه سنا که همیشه واسه ما شری.

-سلام اسی خان ، داشتیم از کوی عاشقان رد می شدیم گفتیم یادی از عاشقان در به در کنیم .

اصلا متوجه حرفام نمی شم و ادامه می دم : این رفیق شما هم خوب تیکه ای رو تور کرده ها....

-سالارو میگی ! نه بابا ، اصلا تو خط عاشقی و این حرفا نیست .

سنا زبون به دهن نمیگیره و میگه : آره ! واسه همینه که خودشو برای ندا جون به آسمون چهرم رسوند .

زیر لبی می گم : ساکت شو سنا خانوم .

-اِ مگه پی گفتم ؟

اسی با پر رویی میگه : ولش کنید آنی خانوم . راستی چرا تو خیابون راه می رید . خدایی نکرده یه وقت ماشین زیرتون میگره ها!

سنا باز هم زر زنی میکنه و میگه : آخه مامانمون میگه رو دیوار خطر ناکه .

البته این جمله رو با کینه گفت . بچه پر رو ، حالا برگشتیم خونه حسابشو می رسم .

اسی میگه : چه خطری ، اتفاقا این بالا امن تره.

با طعنه میگم : حالا وقتی یه دمپایی خورد تو فرق سرت می فهمی کجا امن تره .

اسی با کمال تعجب اصلا به دل نمی گیره و می گه : ولی قبول کنید که رو دیوار یه کیف دیگه ای داره . سنا خانوم لااقل شما بیاید رو دیوار .

سنا نگاهی به من میندازه . چشم غره ای بهش می رم ، اونم چشماشو خمار میکنه و با دو حرکت از روی تیر چراغ برق خودشو جلو اسی روی دیوار میندازه . بی اهمیت به سنا می گم : اسی خان ! نمی دونی مهمونی دقیقا کجاست ؟

-مگه شما نمی دونید ؟

آخه موجود خنگ ، اگه می دونستم ،خودمو یه گربه ی خپلو می کردم و این موقع شب تو خیابون راه می رفتم ؟

88888888888888888888888

تا پست بعدی خدانگهدار.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...