-ساکت شو سنا ، نفست در بیاد می کشمت .
-چیه می خوای بری پیش آرش جونت؟
-آرش کدوم گوری بود
-مگه نمی دونی چن روز دیگه میان
-تو از کجا می دونی ؟ نکنه...
-نه ، هلیا بهم خبر داد .
هلیا دوست جون جونی من و سناست . تو خونه ی آرش اینا ساکنن . یکی یدونس و با پدر و مادرش زندگی می کنه .
با جستی از در رد می شم و وارد اتاق آرش می شم . سنا هم میاد و خودشو روی تخت آرش میندازه.
-بلند شو سنا ! تختشو خراب نکن . می فهمنا!
-از کجا می خوان بفهمن.
اتاق بزرگ و خوش رنگی داره . دکور اتاق مشکی و قرمزه. یه میز بزرگ گوشه ی اتاقه و یه تخت بزرگ و ناز داره . جلوی میز آرایشش چن تا ادکلن و کرمه . من که یه دخترم این قد به خودم نمی رسم که این آرش خان به خودش می رسه .
سنا ادکلنی رو برمی داره و تیس ، به خودش می زنه .
-روانی! مگه نمی گم به چیزی دس نزن .
-بابا بوش میره...
دست سنا رو می گیرم و به طرف دیوار می کشم .
-صب کن تو رو خدا از در بیام ، اینطوری که بوی ادکلنم می ره .
-نه!
بدون توجه به اخم من در رو باز می کنه . در با جیغ بلندی باز میشه . مامان از پایین داد می زنه : چقد بگم با این در بازی نکنین . سنا ، آنی ، دارین چی کار می کنین؟
-هیچی مامان ...بیا سنا
-آنی ، بیا کم کم آماده شیم ، دیر میرسیما!
-مگه ساعت چنده؟
-سه
چقدر زمان زود گذشت . با حول وارد اتاقم میشم و به طرف کمدم می رم . یه ماکسی اندامی سبز رنگ رو می پوشم و به خودم نگاهی میندازم .
کله ی سنا در آیینه ظاهر میشه.
-خوشگل خانوم پایین منتظرتما!
-دیوونه. این چیه که پوشیدی؟ بیا عوضش کن.
-برو بابا ، به تو چه.
بچه پر رو . یه لباس صورتی پوشیده و موهاشو عین آناناس با فر های نا ملایم بالای سرش جم کرده . اگه رامبد ببیندش پدرشو در میاره .
با هول جیم میشم و جلو در ویلا ظاهر میشم . گربه ی قهوه ای لاغر و کوچولویی روی دیوار در حال خرامیدنه .
-سنا ، بیا پایین ...خودتی؟
******************
خب این دفه پستا رو کوتا تر می ذارم که تند تند یادی از ما کنید . عصر بخیر
نظرات
ارسال نظر