رمان از ما بهترون| پست سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

-ساکت شو سنا ، نفست در بیاد می کشمت .

-چیه می خوای بری پیش آرش جونت؟

-آرش کدوم گوری بود

-مگه نمی دونی چن روز دیگه میان

-تو از کجا می دونی ؟ نکنه...

-نه ، هلیا بهم خبر داد .

هلیا دوست جون جونی من و سناست . تو خونه ی آرش اینا ساکنن . یکی یدونس و با پدر و مادرش زندگی می کنه .

با جستی از در رد می شم و وارد اتاق آرش می شم . سنا هم میاد و خودشو روی تخت آرش میندازه.

-بلند شو سنا ! تختشو خراب نکن . می فهمنا!

-از کجا می خوان بفهمن.

اتاق بزرگ و خوش رنگی داره . دکور اتاق مشکی و قرمزه. یه میز بزرگ گوشه ی اتاقه و یه تخت بزرگ و ناز داره . جلوی میز آرایشش چن تا ادکلن و کرمه . من که یه دخترم این قد به خودم نمی رسم که این آرش خان به خودش می رسه .

سنا ادکلنی رو برمی داره و تیس ، به خودش می زنه .

-روانی! مگه نمی گم به چیزی دس نزن .

-بابا بوش میره...

دست سنا رو می گیرم و به طرف دیوار می کشم .

-صب کن تو رو خدا از در بیام ، اینطوری که بوی ادکلنم می ره .

-نه!

بدون توجه به اخم من در رو باز می کنه . در با جیغ بلندی باز میشه . مامان از پایین داد می زنه : چقد بگم با این در بازی نکنین . سنا ، آنی ، دارین چی کار می کنین؟

-هیچی مامان ...بیا سنا

-آنی ، بیا کم کم آماده شیم ، دیر میرسیما!

-مگه ساعت چنده؟

-سه

چقدر زمان زود گذشت . با حول وارد اتاقم میشم و به طرف کمدم می رم . یه ماکسی اندامی سبز رنگ رو می پوشم و به خودم نگاهی میندازم .

کله ی سنا در آیینه ظاهر میشه.

-خوشگل خانوم پایین منتظرتما!

-دیوونه. این چیه که پوشیدی؟ بیا عوضش کن.

-برو بابا ، به تو چه.

بچه پر رو . یه لباس صورتی پوشیده و موهاشو عین آناناس با فر های نا ملایم بالای سرش جم کرده . اگه رامبد ببیندش پدرشو در میاره .

با هول جیم میشم و جلو در ویلا ظاهر میشم . گربه ی قهوه ای لاغر و کوچولویی روی دیوار در حال خرامیدنه .

-سنا ، بیا پایین ...خودتی؟

******************

خب این دفه پستا رو کوتا تر می ذارم که تند تند یادی از ما کنید . عصر بخیر

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...