رمان از ما بهترون| پست اول

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

به نام خدا

از ما بهترون

به قلم: زهرا رئیسی

ژانر: عاشقانه ، تخیلی

سبک ادبی: گمانه زن

خلاصه داستان :

داستان با آنی که در واقع یک جن زیبا و خوشبخته آغاز میشه . اون با خانوادش تو  یه ویلای بزرگ زندگی می کنن. داستان به جز مقدمه از زبان خود آنی بیان میشه . داستان عادیه به جز جایی که آنی عاشق پسری به نام آرش میشه . اما اون پسر....

**********************************

مقدمه:

-اون چیه که داره تو رو این قدر آزار میده ؟

-یه چیز غریب ، یه چیزه که...گفتنش غیر ممکنه.

-اون چیزی که تو ازش حرف می زنی یه ترسه؟

-آره

-ترس از چی؟

-نمی دونم

-شایدم نمی خوای بگی ، چون ازش فراری هستی.

-نمی دونم...

و همان طور که چشم های آبی رنگش از دلهره ی این حس غریب بر آمده عرض اتاق را طی می کند و خطاب به پدرش می گوید : می ترسم که این یه اشتباه باشه ...اون وقت ...اون وقت ....هرگز خودمو نمی بخشم.

اولین چیزی که از او می بینیم قد بلند اوست . مثل دود سیگار آبی رنگی که با نیرویی عجیب ، به طور عموذ=دی کشیده شده و از او یک جن لطیف ساخته . چهره ی زنانه اش ، چشم های کشیده و خمارش و لب های غنچه ای و مجنونش سخت درگیر افکار جنون انگیزش شده است .

مو های بلندش که به یک و نیم متر می رسد ، بدون این که جریان هوایی در اتاق در گردش باشد موج می اندازد . مژه های بلندش با پلک زدن های حسرت اندود حالت می گیرد . قطره ی اشکی که از گوشه ی چشمش بر روی گونه های بی روحش جاری می شود ، خبر از راز حبس شده در قلب آنی می دهد .

آنی ، جن فیروزه ای ویلای آپادانا ، افسرده و حسرت زده ، باران را از پشت پنجره ی خاگ گرفته ی اتاقش به نظاره نشسته .

آن حس غریب هر چه که هست ماجرای این داستان را می سازد ....

****************

چه خوبه که دفه ی قبلی که اومد عکسشو جا گذاشت . می دونم که این کارم کمی قانون شکنیه ولی نمی تونستم از لبخند فریبندش بگذرم ، برای همین در اولین فرصت قاب عکس رو دزدیدم و به اتاق خودم در طبقه ی دوم اوردم .

اتاقم جای دنجیه . پر از وسایل کهنه و قدیمی و تار عنکبوت بسته . اگه کسی بخواد داخل شه دو قدم بر نداشته با خاک و خلایی که تو حلقش میره منصرف میشه و برمیگرده .

این جا ویلای یه آقای پولداره . تقریبا پنجاه سالشه و توی تهران زندگی میکنه . فقط عیدا یه چن روزی میاد و برمیگرده . بقیه ی روزای سال هم من و خانوادم این جا زندگی می کنیم . پدرم یه جن نفوذی بود که گاهی برای کارش هفته ها ما رو ترک می کرد . الآن هم بازنشست شده .

من یه جنم . یه جن مغرور ، آزاد و عاشق ...عاشق هر چیزی که دلمو خوش میکنه . نمی دونم چرا یه مدتیه عین فیلسوفا حرف می زنم . قاب عکسشو گذاشتم روی میز . نامرد با دوس دخترشم عکس انداخته . ولی خداییش عجب تیکه ایه . دوس دخترشو میگم !

آه...دیگه حالم از خودم به هم می خوره . ینی چی ...چرا این پسره ....نمی دونم ... آخه آرش فرق می کنه.

-سلام به خواهر عزیزم ...

-کوفت باز تو مثل خ*ر سرتو انداختی و اومدی تو

اینی که داره با لبخند دختر کش میاد طرفم برادر گرامی بنده ، رامبده .

-کی اومدی بچه پررو !

-همین الآن.

با چشم های قلمبش سعی داره قاب عکس رو که سعی دارم زیر کتابا قایم کنم رو دید بزنه .

-ای کلک . اون چیه که دری قایم می کنی...

-اِ ....چیزی نیس ..اصن به تو چه!

-آنی! می دونی که اگه بخوام می تونم ببینمش پس ، بده به من.

جیغی می کشم و با قاب عکس شروع به پرواز می کنم . اصلا به جلو نگاه نمی کنم . مدام از داخل تار عنکبوت رد می شم و قاب عکس اونا رو پاره می کنه . صدای خنده هام اتاق رو منفجر کرده که صدای خرد شدن چیزی رو میشنوم . به خودم میام و نگاهی به کمد میندازم . قاب عکس پشت کمد شکسته در حالی که من از کمد رد شدم .

*******************************8

دوستای عزیز

با قسمتای بعدی داستان همراهم باشین.(البته اگه خوشتون اومد)

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...