رمان بازگشت به لموریا 2| پست دوازدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

تیدیان طبق معمول، اول از همه آنلاین شده. چراغ آنلاین بودن سعاد و آندری هم روشنه اما خبری از خودشون نیست. درباره ی بدروس هم مطئنم هنوز خوابه و نیم ساعت دیر تر میاد.

آندری اولین نفر از این گروه بود که باهاش آشنا شدم. بابت یکی از مقالاتم درباره ی مدل بازی شبیه سازی برام ایمیلی فرستاد. آندری اهل اسلوونیه اما بعید میدونم الان اونجا زندگی کنه. معمولا پیش نمی اومد که نویسنده ها برام ایمیلی ارسال کنن. آندری هم بیشتر بابت کنجکاویش در مورد ایده ی کتاب مدل ماشین شبیه سازی پیام فرستاد. اون روز توی اتاق کارم در حالت خواب و بیدار بودم. دوباره قلدرای مجازی آزارم داده بودن و هاله ی انرژیکیم نیاز به ترمیم داشت. در مورد جواب دادن ایمیل آندری تردید داشتم و تصمیم گرفتم زمانی بهش جواب بدم که حالم بهتر باشه.

من آندری رو تا اون روز اصلا نمی شناختم و حتی نمی دونستم شغل و تخصصش چیه و عکس چهره شو هم ندیده بودم. فکر می کردم این ایمیل از طرف یه آدم معمولی باشه یا واقعا هم یکی از لمورین ها یا مسافرای میان بعدی هست که به بیداری ذهنی رسیده و می خواد سوالاتی بپرسه. چون از این موارد طی سال های اخیر، خیلی زیاد دیدم و با خیلی هاشون حرف زدم.

به هر صورت بدون جواب دادن به ایمیل به خواب رفتم. توی خواب دیدم که همون لباس بلند و ارغوانی رنگ لمورین ها رو پوشیدم. لباسی که اغلب توی محل کار می پوشیدیم. ساختمون محل کار سفید بود. اولین بار بود نمای داخل اتاق کارم توی اون ساختمون رو حین رویابینی می دیدم. مردی با پوست سبزه و موهای مجعد (حس میکنم کمی فر بود) کوتاه و مردونه، اون طرف میز ایستاده بود. ما داشتیم در مورد یک پروژه، تلاش و همفکری می کردیم. مانیتور ها و کاغذ های ما روی میز بود. اما مشکلی پیش اومده بود. توی خواب به طور ذاتی می دونستم فرد پشت میز همین فردی هست که ایمیل داده و در حال حاضر اسمش آندریه و من یکی دیگه از همسفرام رو به طور اتفاقی (صرفا از نظر من اتفاقیه و اساتید راهنما اینطور خواستن و اتفاق افتاده) پیدا کردم. اولین هم مسیرم برای ساخت یک بازی ویدیویی.

از اون موقع تا الان مدت زیادی از رفاقت من و آندری میگذره و ما تقریبا هر روز مقداری با هم صحبت می کنیم. توی این خواب دیدم که آندری از روند پیشرفت کار به سطوح اومده. پروژه، باگ هایی داشت و کارمون اونطور که انتظار داشتیم پیش نمی رفت. آثار بی حوصلگی رو توی چهره و انرژی آندری می دیدم. دوست داشت که زود تر این کار رو کنسل کنیم و بتونه به خونه بره.

سعی کردم براش انرژی خوبی بفرستم و ازش بخوام که صبور باشه. با تله پاتی بهش گفتم: فقط یکم دیگه صبر کن.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...