گفتم: آره، هوس یه خوراکی خوشمزه کردم، دوست داشتم تو هم..
سعی کردم به چشماش نگاه نکنم و بقیه ی حرفمو خوردم. به نقش و نگار های روی لیوان قهره نگاه کردم و سعی کردم ذهنمو مشغول اون ها کنم.
پارسا گفت: راستش برام عجیبه، چون معمولا برای خرید از خونه بیرون نمیری. اون هم این موقع صبح و بعد هم با این خوراکی برگشتی. حرف زدنت هم عادی نیست. نمیگم کار بدی کردی یا بهت مشکوکم، ولی وقتی این طور رفتار می کنی، خیال برم میداره که شاید مشکلی پیش اومده.
ناگهان یاد فکر و خیالام قبل از خواب دیشب میوفتم. با تردید به حرف میام و میگم: دیشب داشتم فکر می کردم که باید درباره ی موضوعی با لوسی صحبت کنم و ازش کمک بخوام. توی ذهنم حتی روند گفت و گو با لوسی رو تجسم کردم. بهش گفتم: خیلی می ترسم از روزی که پارسا ترکم کنه چون من علاقه ای به بچه دار شدن ندارم و نمی خوام هم مشکل نازا بودنم رو درمان کنم. می خواستم که از لوسی نوعی پشتیبانی دریافت کنم. چون از اومدن همچین روزی خیلی میترسم.
یه لحظه احساس می کنم رنگ صورت پارسا از شنیدن این حرف عوض میشه. رنگ خوش آیندی نیست. احتمال میدم مضطربش کردم اما به خودش میاد و لبخندی میزنه و میگه: من درباره ی بچه دار شدن برنامه ای ندارم، قصد تنها گذاشتن تو رو هم ندارم. ولی راستش تا الان نمی دونستم که نبودن من بتونه ناراحتت کنه. خب این خوشایند نیست که الان مضطرب و ناراحتی ولی راستش خیلی خوشحال شدم از این که بودن من برات مهمه.
نفس راحتی میکشم. دوست دارم بلند بلند بزنم زیر گریه و خودمو بندازم توی بغل پارسا و مثل دیوونه ها در مورد احساسای عجیب و غریب درونم بگم. اما لبخندی میزنم و تازه یادم میاد که نیم ساعت دیگه جلسه ی گروه بازی سازیه. تمام طول صبحونه، به نطق جدیدم که باید ارائه بدم فکر میکنم. سعی میکنم صبحونه مو درست بجوم که معده ام حین جلسه اذیتم نکنه. چند بار هم در مورد لبخند زدن تمرین می کنم تا عادی تر جلوه کنه و در عین حال متشخص هم به نظر بیام.
نظرات
ارسال نظر