رمان بازگشت به لموریا 2| پست هشتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

دوباره نشستیم با پارسا فیلم ها رو بدون صدا نگاه می کنیم. این کار جوری برای ما سرگرم کننده و هیجان انگیزه که اگر کسی ما رو از بیرون ماجرا ببینه، ممکنه حس نگاه کردن به فیلم های استاد ملکی بهش دست بده. (استاد ملکی یکی از شخصیت های اینترنتی و معروف ایرانیه که مشهوره به درست کردن فیلم های کوتاه خیلی خیلی بی مزه و احمقانه و جوری به نظر میاد که خودش متوجه میزان احمقانه بودن فیلم هاش نیست.)

فردا طبق معمول هر هفته، جلسه ی جدید گروه بازی سازی هست و از همین الان توی فکرم که چطور موضوع جدیدم رو ارائه بدم.

.

.

.

در حالی از خواب بیدار شدم که احساس میکردم از دور، صدای ساز و دهل میاد، بعد به خودم اومدم. دیدم محاله این موقع صبح صدای ساز عروسی بیاد. و بعید میدونم توی استکهلم، کسی از ساز های محلی و قدیمی ایرانی برای عروسی گرفتن استفاده کنه.

خواب های بی سر و تهی میدیدم. فکر می کنم دوباره مربوط به خورده بازی هم بود. یعنی میل داشتم خوراکی های رنگی بخرم و بخورم. این یه خواب تکراریه. قبلا هم چیزایی مثلشو دیده بودم.

به هر صورت داشتم خواب میدیدم با لباس های مندرسی از خونه رفتم بیرون. به اندازه ی کافی پول داشتم اما برای خودم لباس جدیدی نخریده بودم. می خواستم با جمع کردن پول هام، کار متفاوتی انجام بدم. توی محله ی دوران کودکیم پرسه می زدم. دنبال یه همکلاسی می گشتم. فرقی نداشت کدوم شون باشه. حتی فرقی نداشت که چقدر اذیتم کرده بودن یا دوست شون نداشتم. توی خواب، فقط دوست داشتم یه دوست داشته باشم تا باهاش برم بیرون، تا برای خودم و خودش خوراکی هایی بخرم. هر چیزی که خوشحالش کنه و بتونیم ساعت هایی رو فارغ از مسئولیت ها و دور از خونه بگذرونیم. اما کسی رو پیدا نمی کردم. یا اونقدر اعتماد به نفس نداشتم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...