آوایی که می خواستم پیدا کردم، گرچه احساس می کنم خودم اون آوا رو ساختم. حین گوش دادن به نوای اُم جدید و عمیق تر، نت های موسیقی آواز زن های محلی رو به یاد میاوردم. این نت ها برام شکافته میشدن و چیز های مهمی از گذشته رو با حوصله مرور می کردم. زیبایی هایی رو می دیدم که به دلیل سریع رد شدن زندگی، پیش از این قادر به درک و دیدن شون نبودم. این زیبایی ها تا اون روز برام نامفهوم مونده بود. با گوش دادن به آوای ام، هر ذره از تجارب گذشته باز میشد و چیز زیبایی درون شون آشکار میشد. چیز هایی بسیار ظریف. چیز هایی بی نظیر. از برخورد انگشت زن های محلی به سیم ابزار موسیقی، از تکان خوردن سیم ها و صدایی که درست میشد. این ذرات شکافته میشدن و چیزی رو درون شون می دیدم که می تونستم بسیار باهاشون همزاد پنداری کنم.
چیزی که برای من دشوار بود، ترک اون سرزمین، قبل از آباد شدنش بود، با همه ی چیز هایی که دوستش داشتم. باید کم کم خودم رو برای انتخاب مسیر ها و آرزو های جدید، توی سرزمین جدید و زیبایی آماده می کردم. دوست داشتم توی مسیر رفتن به همه ی اون آدم ها بگم که خوشبحال تون که می تونید هنوز اینجا بمونید. آرزو داشتم که فرصت شما برای من بود و یا حداقل می تونستم بگم که تموم شدن فرصت چه احساسی داره تا قدر بودن رو بیشتر می دونستید. اون وقت دیگه هیچ وقت مضطرب و نگران نمی شدید، فقط چشماتون رو بیشتر باز می کردید و چیز های بیشتری از "حقیقت بودن" می دیدید. چیز هایی بسیار شگفت انگیز....
وقتی از این خواب بیدار شدم، متوجه شدم انرژی گرم و روشنی مثل یک پتو، کالبدم رو پوشونده و مسیر اصلی حرکت کندالینیم روشن و گرم شده و رنگ طلایی خیره کننده ای سراسر این مسیر دیده میشد. داشتم برای لحظاتی بین دنیای خواب و بیداری، درون خودم رو میدیدم. اما اون اندوه هنوز با من بود، و لحظه ای با خودم گفتم: ای کاش یک نفر بود که بتونه بهم بگه آدم هایی که مثل من این اندوه رو تجربه کردن، چجور ازش گذشتن و تحملش کردن؟ چجور باهاش کنار اومدن؟
بیدار شدم و کمی توی خونه راه رفتم. کارهام عقب افتاده بود ولی ناراحتی نمیذاشت که دست به سمت میز کارم ببرم. دوباره تصمیم گرفتم که بخوابم. دیدم که نیلوفر ازم می پرسه: مقاله ی طراحی سازه های ساختمانی رو برام آماده کردی؟
نظرات
ارسال نظر