رمان بازگشت به لموریا 2| پست سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

کاملا یادم بود که هر وقت در مورد اون مرد ازم می پرسید می گفتم که: دوستت داره و شما در نهایت می تونید به هم برسید.

اما اون حرفمو باور نمی کرد و دوباره هم با شروع بی قراری هاش، از من می خواست که طالعش رو ببینم.

دخترک کاملا اون روز ها رو فراموش کرده بود و دوباره غرق آرزو های جدیدی شده بود. اون داشت به سختی و با آرزو های زیاد، طراحی یاد می گرفت. ازم در مورد شانسش برای رسیدن به آرزو های جدیدش پرسید. جنس آرزوهاش فرق کرده بود اما ذاتا تفاوتی با گذشته نداشت. آرزو داشت که بتونه در مورد علم جدیدش به موفقیت های خاصی برسه و توجه اساتیدش رو جلب کنه. طراحی هاش رو نشونم داد. سبک طراحیش اصطلاحا "معماری زندگی" بود و ترکیبی از ریاضیات و معماری و هندسه، فلسفه و روان شناسی بود و هدف از این علم هم، باز نمایی روان انسان و باز طراحیش به صورت بهینه بود. به شکلی که بتونه آرامش خاطر بیشتری رو برای فرد ایجاد کنه. مطالعات این دسته از طراحا به طور گسترده توسط روانشناسا مورد استفاده قرار می گرفت.  

طرح هاش هنوز ایرادات پیش پا افتاده ای داشت و خودش هم واقف بود اما با توجه به عشق و علاقه ای که داشت، می دونستم که به زودی به این علم هم مسلط میشه و هدف دور و دراز یا غیر ممکنی نیست. اون روز داشت پرتره ی پسر نوجوانی رو ترسیم می کرد که فضای داخلی جمجمه اش به نحوی انتزاعی، گسترده شده بود و اشکال و خطوط هندسی بخصوصی درون این فضای گسترده ترسیم شده بود. تفسیر این نقاشی فقط از افراد متخصص ساخته بود و یه طراحی ساده و عامه پسند نبود.

دخترک می خواست بدونه که با این وضعیت میتونه پیشرفت کنه؟ پس به حلقه ی روی دستش اشاره کردم و گفتم: رسیدن به آرزو هایی که گفتی سخت تر از این نیست، تنها چیزی که مهمه اینه که با حوصله، علاقه ی درونیت رو زنده نگه داری و به اندازه ی کافی صبور باشی.

با حسرت به اون شهری که در حال ترکش بودیم نگاه می کردم و از تهه قلبم بابت این که دیگه فرصت برگشت نداشتم ناراحت بودم.

به دنبال آموزه ای از استاد OM جدیدی می گشتم و مشغول جست و جو درون گجتی بودم که به دست داشتم. استاد اُم؛ اصطلاح خاص اون سرزمین بود که آموزه هاشون رو از طریق نوا و موسیقی های خاصی منتشر می کردن. خیلی از نواهای اُم برام سطحی شده بود و شنیدنشون به حالم فایده ای نداشت. نیاز داشتم که بتونم به کمک یک نوا، به نقاط عمیق تری از وجودم دسترسی پیدا کنم. نواهای اُم رایج، بسیار ضعیف بودن و با احساسی که در حال تجربه اش بودم، همپوشانی خیلی کمی داشتن.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...