رمان بازگشت به لموریا 2| پست دوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

مرد در نهایت خطاب به همسرش گفت: یکم صبر کن تا کارهامو جمع بندی کنم، با هم این سرزمین رو ترک می کنیم. منم دیگه کاری برای انجام دادن ندارم و قصد دارن این سرزمین رو ترک کنم.

با گفتن این حرف، چشم های مرد پر از اشک شد. دستشو زیر عینکش برد و چشم هاشو فشار داد. در حالی که از کنار زمین های سوخته می گذشت زیر لب می گفت: کاش جوون هایی که توی این خاک مردن بیدار می شدن و می گفتن که دوست دارن اینجا چجور ساخته بشه و چه آرزو هایی رو با خودشون به خاک بردن.

من همه ی این مکالمه رو از صندلی عقب ماشین می دیدم و اندوه مرد رو با همه ی وجودم حس می کردم و قلبم به درد اومده بود. می دونستم که دوست داره بمونه و آرزو داشته که خیلی زود تر از این ها، آباد شدن این سرزمینو ببینه، اما انتظارش براورده نشده بود.

ماشین ایستاد. کنار مسیر، ردیف مغازه های مختلفی وجود داشت. اما در مجموع جای خلوت و سوت و کوری بود. یک منطقه ی بیابانی. دختر جوونی که در حال تمرین و یادگیری یکی از علوم مربوط به طراحی بود، روی منبع آب بزرگی نشسته بود و برای رفع خستگی و سرگرم کردن چشم هاش، گاهی حین طراحی، نگاهی هم به اطرافش مینداخت.

روی زمین نشستم و طبق عادت، مشغول بازی کردن با خاک و شل شدم. چند نوع خاک با رنگ های مختلف رو کنار هم جمع کرده بودم و اون ها رو به صورت ردیف های خطی کنار هم ریخته بودم و با آب، سعی داشتم اون ها رو به هم وصل کنم. به شکلی که فرم رنگی و زیبایی درست بشه.

از ترکیب گل و شل های رنگی؛ هدف خاصی توی ذهن داشتم که تا اون روز موفق نشده بودم عملیش کنم اما می دونستم وقتی بتونم این کار رو انجام بدم، بعد از مدتی از این ترکیب، گیاهان زیبا و با ارزشی رشد می کنه.

دختری که روی منبع آب نشسته بود با من صحبت می کرد. هم اتاقی دوران دانشجوییم بود و چون می دونست به علم تعبیر خواب، تا حدی آشنایی دارم و برای سرگرمی هم فال می گیرم، زیاد باهام صحبت کرده بود. به خاطر همین، اسرار زیادی پیش من داشت.

حلقه ی زیبایی با نگین های سبز روشن روی دستش بود. گفتم: این از طرف مردی هست که اون زمان خیلی بهش علاقه داشتی؟

دخترک تایید کرد.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...