امشب کتابی برای ترجمه به انگلیسی برام فرستاده شد که بعد از خوندن چند صفحه اش احساس کردم که می خوام بالا بیارم. خیلی سعی کردم خونسرد و بی تفاوت باشم اما بعد از خوندن حدود 20 صفحه از کتاب، احساس کردم که دارم سرطان می گیرم و تا جایی که میدونم این کتابی هست که خواننده های زیادی به زبان فارسی داره و خیلی هم جا افتاده. بعدش هم ایمیلی از طرف کارفرمای سابقم دیدم که درخواست کرده بود برگردم، نیمی از لحنش هنوز پر از وقع بود و نیمی از لحنش اینطور بود که من به مقاله ی جدید خیلی نیاز دارم و تو چقد بی رحمی که کارت رو ول کردی و تیم ما رو تنها گذاشتی.
اما من دیگه جوابش رو ندادم اما این دو ایمیل، امشب برای شروع اصلا خوب نبودن. شاید بهتر باشه تعداد دفعات استفاده ام از اینترنت رو کاهش بدم و خودمو با کارای دیگه سرگرم کنم.
افراد جدیدی رو توی خواب هام دارم می بینم که یک سری ویژگی های خاص دارن اما پراکنده و همه چیز کوتاهه و نمی تونم تشخیص بدم این افراد کی هستن. فقط می دونم باید دنبالشون بگردم. خیلی وقت بود که خواب هام با واقعیت به این شکل پیوند نخورده بودن. اما توی همین یک ماه اخیر، چند بار چیز هایی در مورد برنامه نویسی و بازی های ویدیویی شنیدم و نا خودآگاه داشتم دنبال افراد جدیدی میگشتم. یک بار به یکیشون گفتم که: ما به زودی همدیگه رو توی دنیای واقعی پیدا می کنیم.
کتاب بزرگی رو اخیرا توی خوابم دیدم. این کتاب حجم خیلی زیادی داشت و روی میز کار من بود. توی خواب به صورت شهودی می دونستم که این کتاب رو من نوشتم و بخشی از این کتاب، در واقع مربوط به تعبیر خوابه، اما نه همه اش. کتابی که شدیدا با سمبل شناسی گره خورده. می دونستم این کتاب، الان در سطح فیزیکی این دنیا وجود نداره و به نحوی یک انرژیه که از آینده اومده.
کتاب پر محتوایی بود که برای نوشتنش باید وقت و انرژی زیادی رو صرف کرد. کتاب با من حرف می زد و انتظار داشت که بنویسمش.
اون زمان هنوز شغلم رو کنار نذاشته بودم و نگران در آمد و امنیت اقتصادیم هم بودم. به کتاب گفتم: اگر مشغول نوشتن تو بشم، چطور معاش زندگیمو تامین کنم؟ کتاب با لحن خردمندانه ای گفت: من خودم ثروتم!
نظرات
ارسال نظر