رمان بازگشت به لموریا| پست سی و هشتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

من حقیقتا در موردش کنجکاو شدم و با خودم فکر کردم یه پسر بچه اینجا چیکار داره؟ پسر بچه متوجه نگاه من شد. حتی پاهاش به پایین صندلی نمی رسید. اما صندلی رو با حرکتی سمت من چرخوند. نگاهم با نگاهش گره خورد. امکان نداشت که اون حقیقتا یه پسر بچه باشه. مطمئن بودم که هم اون منو می شناسه هم من زمانی می شناختمش اما فراموشش کردم. و می دونستم اون یه فرد کاملا بالغ و آگاهه که به میل خودش، در ظاهر یک کودک زندگی می کنه.

خیلی از موجودات اینطور هستن و منم علاقه دارم که در آینده یک ظاهر کودکانه داشته باشم. چون احساس می کنم اینطور میشه راحت تر زندگی کرد و احساس سبک بازی و زیبایی بیشتری هم داشت. کودکان از یک تناسب و زیبایی بسیار بالا برخوردارن.

به هر صورت این پسر بچه با همون طبع گرم و دوستانه گفت که: می دونم روحیاتت کاملا زنانه نیست و دوست داری فارغ از زن یا مرد بودن به صورت خنثی دیده بشی و زندگی کنی. و می دونم که اطرافیانت همیشه تو رو تحت فشار قرار میدن که نقش حنسیت رو درست بازی کنی و یک زن به معنایی که اون ها انتظار دارن دیده باشی. من مرد های مورد علاقه ی تو رو به یاد دارم. من دوستان دبیرستان، والدین و زنان اطرافتو هم میشناسم. آدم هایی که مجبورت میکردن موجودی باشی که دوس نداری و هر بار به شکلی راه زندگیت ازشون جدا شد تا بتونی هر جوری که دوست داری زندگی کنی. اگر دوباره هم از این آدم ها پیدا بشن و بخوان مجبورت کنن که تغییر کنی، دوباره تلاش می کنم تا کمکت کنم و هر بار موهاتو خودم کوتاه می کنم و همون مدلی رو برات درست می کنم که خودت دوست داری، حتی اگر بعد از اون بحران ها، دلسرد و افسرده باشی و انگیزه ای برای رسیدگی به ظاهر خودت نداشته باشی. (من تو رو از نظر روانی در مقابل بحران های روانی مورد مراقبت قرار میدم.)

این مرد همچنین به من گفت: هیچ وقت نگران آدم های سلطه گر و سو استفاده گری که سعی دارن فریبت بدن نباش، شجاعانه زندگی کن و مطمئن باش هر بار که انرژی سیاه اینطور آدم ها به روانت رخنه کرد، کافیه تهه قلبت بخوای که این مشکل حل بشه، اون وقت به نحوی میام و سیاهی رو از تنت جدا می کنم.

این پسر بچه ی خردمند، حرف های دیگه ای هم گفت که همه کاملا صادقانه بودن. این یکی از فوق العاده ترین ملاقات هایی بود که با آیندگان داشم و هیچ وقت نباید فراموشش کنم. گرچه اهمیت اون ها هم در گرو اینه که منم نسبت به اطرافم بی تفاوت نباشم و همواره سعی کنم که مفید باشم. وگرنه افرادی که چشم و گوش خودشون رو میبندن و با مسائل کنار میان، عملا مشکلات اینچنینی هم در پیش ندارن.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...