رمان بازگشت به لموریا| پست سی و هفتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

خب اون ها در طول شب و توی محیط بزرگ ساختمون رصد خونه کار می کردن. وسیله ی گرمایشی خاصی نداشتن و واقعا وضعیت کاریشون یک حالت مالیخولیایی داشت. به نظرم خوشبخت ترینشون، ستاره شناسی بود که یه معشوق داشت و کمکش می کرد تا مطالعه ی ستاره ها پیش بره.

امشب داشتم خواب ردای انگور رو مرور می کردم که همین 5 روز پیش دیدم. اولین بار که سعی کردم معنی سمبل انگور رو بفهمم بر میگرده به اولین باری که پارسا رو توی خواب هام به طور واضح تری دیدم. اون زمان نمیدونستم که پارسا کیه و چرا توی خواب ها مراقبمه  و اسمش رو به طور غریزی می دونم.

توی خواب، من و پارسا، از دست سفینه ای که ادعا می کردن آیندگان ما هستن فرار کردیم. ظاهرا پارسا هم مثل من تازه با موجودات فضایی آشنا شده بود. ما حس بدی داشتیم. فکر می کردیم تسخیر شدیم و فکر می کردیم اون ها قصد سو استفاده از ما رو دارن.

وقتی فرار می کردیم، اون ها جلوی ما رو نگرفتن. هیچ وقت ندیدم که این کار رو انجام بدن. حتی در مورد کمک کردن هم همیشه زمانی کمک می کنن که خودمون ازشون بخوایم. به هر صورت من و پارسا فرار کردیم و با هم توافق کردیم تا یک فرد کار بلد پیدا کنیم که بتونه ما رو به حالت عادی برگردونه. اصلا حس خوبی نسبت به بیداری کندالینی و تجربه های ماورایی نداشتیم. طی اون خواب، ما به جاهای مختلفی رفتیم و آدم های مختلفی رو دیدیم.

آدم هایی که ادعا می کردن انرژی درمانگر هستن یا چشم سوم قوی دارن یا گورو هستن و برای تعلیم انسان ها اومدن. اغلبشون کلی شاگرد هم داشتن. اما فورا متوجه می شدیم که می خوان از ما سو استفاده کنن و انرژی تاریکی دارن یا به وضوح دروغ می گن و ترکشون می کردیم.

با پارسا به جست و جو ادامه دادیم. رسیدیم به مردی که ادعا می کرد می تونه به ما کمک کنه. در ابتدا نتونستیم به راحتی هاله اش رو ببینیم. شاید چون خسته بودیم و ترس و سردرگمی به ما غلبه کرده بود. اون مرد ما رو به ساختمونی برد. می خواست برای درمان ما سرنگی تزریق کنه. وقتی داشت سرنگ رو آماده می کرد، حس شومی نسبت به ماده ی درون سرنگ پیدا کردم. با تله پاتی به پارسا گفتم که: این مرد فریبکاره.

پارسا منو باور کرد و با دستاش جلوی مرد گارد گرفت و گفت: چرا می خوای اون سرنگ رو به ما تزریق کنی؟

این سوال پارسا بیشتر به نظر می رسید که از روی درماندگی پرسیده شده چون اون هم مثل من نمی دونست که تمام این تجارب و اتفاقات چرا در حال رخ دادنه و چرا نمی تونیم یه زندگی عادی داشته باشیم.

از طرفی، سوال پرسیدن و نحوه ی جواب گرفتن تکنیک متداولی برای فهمیدن ذات موجوداته و مخصوصا برای افرادی کارآمده که شناخت و حساسیت خوبی نسبت به احساسات و انرژی دارن. برای همینه که پرسش، جزئی جدایی ناپذیر از روند درمانگری و بخصوص روان درمانیه.

مرد خیانتکار این خواب ما هم متوجه شد که دروغش به واسطه ی انرژیش در حال آشکار شدنه. پس خنده ای موذیانه سر داد و گفت: این قدرت نباید دست شما آدم ها بمونه. این قدرت برای ماست.

پارسا به زیر دستای مرد خیانت کار لگد زد و با هم از اون جا فرار کردیم. حرفی که مرد خیانت کار به ما زد باعث شد بفهمیم که انرژی ما در حال حاضر خوبه و ارزشمنده و خب اینو هم میدونستیم که همون لمورین ها در مورد بیداری کندالینی و کسب این انرژی به ما کمک کرده بودن.

پس به همون جایی برگشتیم که در ابتدا ازش فرار کرده بودیم. یعنی سفینه ی لمورین ها. حالا احساس آرامش بیشتری داشتیم. توی سفینه شون قدم می زدم. پشت یکی از مانیتور ها، یک پسر بچه  رو دیدم که هاله ی ارغوانی زیبا و عجیبی داشت.

هاله ها صرفا رنگ خالص نیستن بلکه یک سری بافت های خاص دارن. این پسر بچه، هاله ی منحصر به فردی داشت. یه خوشه انگور ارغوانی با دونه های درشت توی دست داشت و با لذت در حال خوردن انگور بود. آهسته اما بسیار با لذت خوراکش رو می خورد و انرژی لذتش بسیار زیبا دیده میشد.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...