رمان بازگشت به لموریا| پست سی و ششم
نوشته شده توسط:ارغوان در رمان بازگشت به لموریا | ۰۷ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۵:۴۰ | ۰ دیدگاهساعت نزدیک 2 شب بود که از خواب بیدار شدم. قبل از خواب مراقبه انجام دادم و خواستم که ببینم علت انرژی سنگینی که احساس می کنم چیه. انتظار داشتم دیمون ترسناکی توی خواب ببینم اما با چیز بسیار متفاوتی رو به رو شدم. خواب دیدم که یه مرد کارگر هستم و لباس های ژنده ای پوشیدم. برای جایی مدت ها کار کرده بودیم و حقوق ما رو نداده بودن. پاها و دستام فرسوده و زخمی و باند پیچی شده بود. از جلوی در موسسه فاصله گرفتم و گوشه ای روی چمن ها نشستم و به یه دیوار یا درخت تکیه دادم. با خودم گفتم: باید برم و راه جدیدی در پیش بگیرم. دیگه برای کسی با این شرایط سخت و برده مانند کار نمی کنم. هر چی پیش اومد هم مهم نیست. چون دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.
دوربینی داشتم. از جمع شدن کارگر ها و اون لحظه فیلم می گرفتم. مردی اونجا بود که مثل من برای دریافت حقوقش اومده بود. وقتی من و حال و روزمو دید لحظه ای از جمعیت فاصله گرفت و با تعجب بهم خیره شد و وقتی داشتم از اونجا دور می شدم، با خودش می گفت: اون چرا رفت؟ پس حالا می خواد چطور زندگی کنه؟
داشتن چنین شغلی توی خواب، لزوما اشاره به شغل ما آدم ها توی دنیای واقعی نداره. ما آدم ها به نفع خیلی چیز ها کار می کنیم. ارزش ها، هنجار ها، عقاید مختلف، هر چیزی که براش ارزش قائلیم و وقت و انرژیمون رو بابتش صرف می کنیم یا اعتقاد بهش باعث میشه تصمیمات خاصی بگیریم. به این مسائل اصطلاحا ماتریکس های فردی گفته میشه. یک سری قوانین که بهشون خو گرفتیم اما لزوما جنبه ی فیزیکی ندارن. بلکه بیشتر یک حالت ذهنی و انتزاعی دارن. مثل افرادی که خودشون رو محکوم به اندوه، افسردگی و قربانی بودن بی انتها می دونن یا برخی افراد که فکر می کنن اگر توی این دنیا مثل گرگ برخورد نکنن و خوی درنده ی خودشون رو کنار بذارن، هیچ منفعت خاصی به دست نمیارن. این دیدگاه ها به هر صورت به ما غالب میشن. خیلی از این دیدگاه ها انتخاب خودمون نبودن و صرفا مثل میمون تقلیدشون کردیم. همچین افرادی نمی تونن ادعا کنن که یه زندگی آگاهانه دارن. احتمالا بخشی از این انرژی منفی ای که احساس می کردم باید مواجهه ام با یکی از این ماتریکس های فردی بوده باشه که با تصمیم های جدیدم شکسه شده و کنار گذاشته شده، اما احساس افسوس و افسردگی ای که به خاطر تبعیت از اون دیدگاه متوجه ام شد، ناخودآگاه ناراحتم کرده.
این هوای سرد استخون سوز و کار فکری حین شبی که در سکوت در حال سپری شدنه، منو یاد کتابی درباره ی نجوم میندازه که خیلی سال پیش وقتی هنوز یه بچه ی مدرسه ای بودم می خوندم. اون زمان خیلی از مطالب کتاب رو نمی فهمیدم اما یک سری توصیفات از زندگی ستاره شناس ها بود که به خوبی برام زنده مونده.
- رمان بازگشت به لموریا| پست اول
- رمان بازگشت به لموریا | پست دوم
- رمان بازگشت به لموریا | پست سوم
- رمان بازگشت به لموریا | پست چهارم
- رمان بازگشت به لموریا | پست پنجم
- رمان بازگشت به لموریا | پست ششم
- رمان بازگشت به لموریا| پست هفتم
- رمان بازگشت به لموریا| پست هشتم
- رمان بازگشت به لموریا| پست نهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست دهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست یازدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست دوازدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست سیزدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست چهاردهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست پانزدهم
نظرات
ارسال نظر