رمان بازگشت به لموریا| پست سی و چهارم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

آرزو می کنم که آدم ها یه روز متوجه بشن که چقدر دوستشون دارم و همه ی چیز هایی که باعث شد فکر کنن من شوم یا نفرت انگیزم و به همین دلیل با لذت آزارم دادن فقط یه سو تفاهم بوده. اما تا اون روز که آدم ها عشقو بفهمن خیلی مونده و خیلی حیفه که اون زمان احتمالا دیگه من این جا نیستم؛ چون قطعا دوران فوق العاده ای خواهد بود.

دومین روز انصراف از شغل هم تموم شده. حالا ساعت حدودا 9 شبه. وقت بیشتری رو با پاریا می گذرونم؛ بیشتر فیلم می بینیم و خوراکی می خوریم و مطالعه می کنیم. بیشتر از قبل دارم رنگ هاله اش رو اطرافم می بینم، یعنی هر بار که به خودم با چشم سوم نگاه می کنم رنگ زرد درخشان و قوی ای رو میبینم که از طرف پارسا ایجاد شده. من نترسیدم و دست پامو گم نکردم، صرفا احساس می کنم اتفاقی در پیشه و به واسطه اش وضعیت جدیدی رو تجربه می کنیم و برای همین دارم واکنش هایی رو نشون میدم که عادی نیست.

گاهی احساس می کنم موجود تاریکی نزدیکم میشه و چیز هایی رو زمزمه میکنه. زود تر از موعد پریود شدم و تعداد روز هایی که بهش دچارم بیشتر از حد معمول شده. اما در مجموع روحیه و ذوق و شوق ادامه دادن به هدفم بیشتره و میدونم که این نیروی شوم، هدفش اینه که منو از هدفم منصرف کنه. من نباید بهش اهمیت بدم.

دو سال پیش بود که خواب دیدم توی حیاط در حال آواز خوندن و خوشحالی هستم. موجودات سیاهی اطرافم بودن و انرژی های منفی ارسال می کردن یا سعی داشتن منو هیپنوتیزم کنن. اما غریزی به نحوی جا خالی می دادم. منم مثل اون ها معلق و قادر به پرواز بودم. اون موجودات سیاه، خسته و عصبانی بودن. این اولین بار بود که خستگی دیمون ها رو میدیدم.

اون شب، قبل از خواب، نامه ای برای دوستان لمورم نوشته بودم. بهشون گفته بودم می ترسم که این فشار های روانی منو از پا بندازه و تسلیمم کنه. هر چند تا الان دووم آوردم ولی مطمئن نیستم بتونم دووم بیارم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...