رمان بازگشت به لموریا| پست سی و سوم
نوشته شده توسط:ارغوان در رمان بازگشت به لموریا | ۰۷ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۵:۳۸ | ۰ دیدگاهمن با دل پری زندگی رو ترک کرده بودم و زندگی گذشته ی من روی سیاره ی زمین یا سیاره ای هم سطح زمین، در نهایت با خودکشی تموم شده بود. من علاقه ای نداشتم که بگردم و برای مفید بوی توی این دنیا کاری انجام بدم. اما اینطور آدمی نیستم که بخوام حق زندگی و لذت بردن از بودن رو از دیگران بگیرم. من تا بحال درباره ی این احساس به هیچ کس چیزی نگفتم اما دیدن ناگهانی و کوتاه غذا خوردن یک آدم، حالا هر آدمی که می خواد باشه، قلبمو پر از شادی میکنه.
البته وقتی انرژی لذت بردنش رو می بینم. من قبلا شنیده بودم که بعضی روان شناسا میگم که غذا خوردن، بزرگ ترین لذت آدمیزاده اما تا زمانی که انرژی ها رو ندیدم باورم نشد. اگر آدم ها می تونستن این انرژی رو ببینن، شبانه روز برای کمک و شادی رسوندن به همدیگه تلاش می کردن و زمانی که از تلاش کردن هم خسته میشدن، آرزو می کردن که قدرت و انرژی بیشتری برای کمک به همدیگه و شاد کردن دیگران به هر طریقی پیدا کنن. برای همینه اینقدر نسبت به مفید بودن احساس طمع کاری دارم.
گرچه آسیب های روانی باعث شده بود قدرت لذت بردن، درون خودم بمیره و دست به خودکشی بزنم اما نمی خواستم این اتفاق برای دوستانم بیوفته. برای همین تا اون پیغام تارسک رو دیدم، خواستم که به زندگی برگردم.
اما نمی دونستم باید چطور از اون شرکت خارج بشم. اون اطراف تا چشم کار می کرد بیابون بود. خواستم از حیاط رد بشم اما زیر پاهان رو پر از موجودات چندش آور یا مریض و مرده دیدم. بچه گرگی دیدم که بیمار و مریض بود و پوزه اش شکسته بود. بهم گفت که: از مسیر بیابون نرو.
گرگ برای من نماد غریزه ی تلاش برای تداوم جریان زندگی هست. این غریزه تا حد زیادی با غریزه ی بقایی که می شناسیم فرق داره و مفهومش بسیار شبیه شیوه ی زندگی گرگ هاست. زندگی گروهی و مدیریت قوی و توجهی که به افراد نسبتا ضعیف گروه دارن. اون گرگ هم نماد همین غریزه ی من بود که آسیب دیده بود.
به حرف بچه گرگ گوش دادم؛ سر جای خودم ایستادم و چشمامو بستم و ذهنمو از همه چیز خالی کردم و اصطلاحا مراقبه انجام دادم. در لحظه دیدم که از اون محیط خارج شدم. شبیه تله پورت بود، و همون لحظه هم از خواب بیدار شدم.
گرچه تارسک به من بدی کرد و حتی گاهی با خودم گفتم: پشیمونم از این که برای کمک به اون به این زندگی برگشتم، اما این انگیزه ای هست که هر بار کمکم کرده تا ادامه بدم. یعنی هر بار که احساس پوچی و بیزاری شدید از زندگی یا آدم ها میاد سراغم، با خودم میگم که شاید هنوز شانس دیدن چیزی خوشایند که نشات گرفته از عشق، شادی و لذت خالص باشه رو داشته باشم.
ما آدم ها شاد بودن رو فراموش کردیم یا حداقل این کار رو به درستی انجام نمی دیم. شادی و خوشحالی لمورین ها یا بقیه ی موجودات تکامل یافته و اسپیریچوال مثل ما نیست. اول این که اون ها با سو استفاده و بهره کشی یا مسخره کردن بقیه خودشون رو خوشحال نمی کنن. این طور کار ها اعتیاد آور و فاسد کننده است.
دوم این که اون ها مهارت بیشتری در فکر کردن و ایجاد شادی چه در سطح ذهنی و چه محیط اطراف خودشون دارن. به نظر میرسه ما آدم ها شوخ طبعی کمی داریم. دوست داریم که شاد تر باشیم اما راهش رو بلد نیستیم.
خب الان میونم بگم که نسبت به گذشته خیلی شاد ترم و آرزو دارم که بتونم به بقیه یاد بدم که چطور شاد باشن و مهارت های مربوط به شاد زیستن رو یاد بگیرن. می دونم که راه طولانی ای در پیش دارم و می دونم که اون زمان که جامعه ی سطح زمین به بهترین نوع خودش تبدیل بشه، یا اصطلاحا تبدیل به بهشت بشه، احتمالا من مدت زیادیه که این جا حضور ندارم ولی به قول دوستان لمورم، این زندگی های کوتاه فرصتیه که شعر کوتاهی بگیم و بریم. پس بهتره یه شعر زیبا بخونیم.
- رمان بازگشت به لموریا| پست اول
- رمان بازگشت به لموریا | پست چهارم
- رمان بازگشت به لموریا | پست پنجم
- رمان بازگشت به لموریا | پست ششم
- رمان بازگشت به لموریا| پست هفتم
- رمان بازگشت به لموریا| پست هشتم
- رمان بازگشت به لموریا| پست نهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست دهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست یازدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست دوازدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست سیزدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست چهاردهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست پانزدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست هفدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست هجدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست نوزدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست بیست و یکم
نظرات
ارسال نظر