رمان بازگشت به لموریا| پست سی و یکم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

می گفت این لیستی هست که مرتبا به روز رسانی میشه و یک اسم چهار حرفی مختصر هم داشت که درست به یاد نمیارم. و نوشته بود که این حباب ها حاوی لیست افرادی هستن که پتانسیل انجام کار های خلاقانه و مفید دارن. برخی از این افراد از پیش وظایفی دارن و به طور طبیعی این آگاهی ها یا حباب های انرژی براشون ارسال میشه تا بتونن راهشون رو پیدا کنن اما برخی افراد هم هستن که پتانسیل انجام پروژه ای رو پیدا کردن (با تلاش و تمرین) اما کاری مفید که تصمیم گرفتن انجام بدن جزو برنامه نبوده و یا مضاف بر وظیفه ای بوده که بابتش فرستاده شدن. خب ما این افراد و انگیزه شون رو نادیده نمی گیریم و حباب های انرژی و اطلاعات مضاعفی برای این افراد هم فرستاده میشه. و متوجه شدم من و این پسر، حباب هایی از هر دو نوع داریم.

نمی تونم وصف کنم که چقدر از دیدن این خواب هیجان زده و خوشحالم و احساس می کنم سکوتشون در مقابل سوالم در مورد این که شغلم رو رها کنم یا نه، صرفا برای این بوده که من باید آزادانه در مورد این موضوع تصمیم می گرفتم و خودم تصمیم می گرفتم که آیا می خوام وقت جدیدم رو صرف نوشتن کتاب کنم یا نه.

ساعت 4 صبحه و مشغول ویراستاری نهایی کتاب وتیکو بودیم. لوسی حالش خوبه و وقتی در مورد تصمیم جدیدم و خواب امروزم بهش گفتم هیجان زده شد. خواب هایی که می بینه رو تقریبا هر روز برام تعریف میکنه. نویسنده ی وتیکو هم به کمک خواب ها و شهوداتش این کتاب رو نوشته و بر خلاف اسم کتاب، بیشتر عطر و بویی روانشناسی بهش داده. الان دیگ رسما دوم دی ماه هست. زمستون شروع شده. فکر کنم امشب یادم رفت که شام بخورم و فقط یادمه داشتیم با پارسا فیلم می دیدیم و تخمه و شیرینی و چای میخوردیم و من براش درباره ی خوابی گفتم که درباره ی یکی از دوستام دیدم.

نمیدونم آیا باید نگران پارسا باشم یا نه، چون می دونم اخیرا داره کار هایی انجام میده که در جریانش نیستم. منظورم این نیست که بهش بد بینم، صرفا احساس می کنم مسئولیت ها و کار های جدیدی برای خودش درست کرده. ای کاش می تونستم کاری براش انجام بدم. بعضی وقتا که درباره ی شرکت و مهاجرت حرف می زنه، خب می دونم که این حرف ها رو میگه که من خوشحال بشم، اما راستش بیشتر مضطرب میشم.

یک بار قبل از این که پارسا رو پیدا کنم، یک شب خواب دیدم که تخم مرغایی رو توی دست دارم. 2 تا تخم مرغ توی دستم بود و یکی از این ها، حفره ی کوچکی روی پوستش ایجاد شده بود و من جوری گرفته بودمش که چیزی ازش بیرون نریزه. ظاهر کودکانه و سردرگمی داشتم و مضطرب و عصبانی بودم. با خودم میگفتم اگر بخوام از حاشیه ی امن خودم بیرون بیام و ایده هامو عملی کنم، قطعا آسیب می بینم چون من مثل اغلب آدما نیستم. من خیلی آسیب پذیرم، نه از نظر جسمی و نه از نظر روانی، هیچ وقت قدرت آدم های معمولی رو نداشتم. شاید قلبم بگه که فلان کار رو انجام بده، اما پوسته ی من سسته، با این وضعیت، چطور باید پیش برم؟

چرا باید به پارسا اعتماد کنم و دنبالش بگردم و اجازه بدم وارد زندگیم بشه؟ در حالی که نمی شناسمش، و همین آدم هایی که می شناسم هم اغلب آدم هایی ضعیف یا بی نهایت سو استفاده گر هستن.

یهو صدایی توجهمو جلب کرد و هاله های طلایی رنگی دیدم و احساس می کنم هاله ی چشم قشنگ بود، اما تنها هم نبود، احساس می کنم دو تا از دوستانش هم بودن اما فقط توده ای از انرژی یا هاله می دیدم، نه چهره ی واضحشون رو. می گفتن که پارسا برای این توی مسیرت قرار گرفته که از تو محافظت کنه. (و اگر هم بخواد از این مسئولیت شونه خالی کنه قبل از این که مشکلی پیش بیاد مسیرتون جدا میشه.)

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...