به هر صورت خواب ورق خورد و دیدم که توی دنیای کاملا متفاوتی هستم. اونجا مردم خونه های سازمانی بزرگی داشتن و بچه ها هم شغل پدراشون رو ادامه می دادن و بچه هایی هم که این کار رو انجام نمی دادن باید منتظر شرایط بسیار سختی می شدن که اولینش، طرد شدن از سمت خانواده و گرفته شدن بسیاری از امکانات بود.
من عاشق پسر همسایه شدم. پسری که ظاهر و رفتار و علمش شبیه من بود که میشه گفت سمبل بخشی از شخصیت خودمه. ما آدم ها دو بعد شخصیتی مهم داریم که توی روان شناسی یونگ هم به کرار بهش پرداخته شده و بسته به جنسیت فعلیمون توی زندگی، ممکنه این بعد شخصیتی رو به صورت یک معشوق یا جفت توی خوابمون مشاهده کنیم. البته این امکان هم وجود داره که خودمون رو در قالب جنس دیگه ببینیم. به طور مثل من خواب ببینم که یک مرد هستم و جفت نیمه ی مونث خودم هستم. این دو فرق خاصی ندارن.
اگر ارتباطمون با این بعد شخصیتی رو خوب ببینیم، پس نشون میده مدیریت خوبی روی وضعیت روانی و برنامه های زندگی داریم و همونطور که می تونیم ایده های انتزاعی و ذهنی رو به حیطه ی عمل بیاریم، قادریم از وضعیت دنیای اطرافمون برای بهبود ایده ها و متکامل تر کردن ذهنمون استفاده کنیم. برای همینه که نحوه ی ظهور این سمبل حین رویابینی بسیار مهمه و به کمک تفسیرش میشه چیز های زیادی در مورد وضعیت روانی آدم ها فهمید.
به هر صورت، حین خواب امروز هم، به دیدن پسر همسایه رفتم که ظاهرا مدتی بود مخفیانه ازدواج کرده بودیم. (برای من نماد تصمیمی بود که برای مدیریت زندگیم گرفته بودم اما هنوز اجراییش نکرده بودم.)
پسر همسایه از دیدنم خیلی خوشحال شد و گفت: زود تر از این ها منتظرت بودم.
متوجه شدم اون زود تر از من از شغل کارمندیش استعفا داده و منتظر بود که با هم کار نوشتن کتاب رو شروع کنیم.
به محل زندگیش رفتم و دیدم که عده ای شیشه های اتاقش رو شکستن اما اصلا ناراحت نبود. این بخش برای من سمبل فشار های روانی ای هست که به محض تغییر شیوه ی زندگی از طرف شرایط زندگی با ما تحمیل میشه. خونه نماد آرامش فردیه و شکسته شدن شیشه هاش یعنی چیزی داره این آرامش فردی رو تهدید میکنه.
در ادامه من و این پسر، اونطور که والدینمون خواستن، خونه رو ترک کردیم و به خونه ی جدیدی رفتیم. این خونه توی حومه ی شهر بود اما دیگه خیالمون راحت بود که مجبور نیستیم طعنه های بقیه رو تحمل کنیم و توی اون خونه های سازمانی زندگی کنیم و هر روز به اداره بریم. روزگار خیلی خوشی رو می گذروندیم و کار نوشتن کتاب هم به خوبی پیش می رفت و شادی من، شادی اون پسر هم بود.
داشتم توانایی جدیدی رو تجربه می کردم. می تونستم آگاهیم رو به هر جایی که می خوام انتقال بدم و نسبت به حالت غالب تک تک سلول های بدنم آگاه بودم و این باعث میشد که بتونم راحت تر همه ی برنامه هام رو مدیریت کنم و مفید تر و بیشتر کار کنم.
یک روز حین کار، اتفاق عجیبی افتاد. من و پسرک دیدیم که حباب های طلایی رنگ و درخشانی داره از آسمون پایین میاد و برخی از این حباب های طلایی از پنجره رد شد و وارد خونه ی ما شد. این حباب ها حاوی اطلاعات بودن. وقتی لمسشون کردیم، آگاهیشون رو دریافت می کردیم و نوشته هایی رو دیدم. مثل یک گزارش بود و کلماتش جلومون نقش می بست.
نظرات
ارسال نظر