با پارسا و خونواده اش صبحونه ی مفصلی خوردیم. تمام دیشب مشغول نوشتن و تایپ کردن و فشار آوردن به مغزم بودم و الان کاملا احساس خستگی دارم. برای لمورین ها نامه ای نوشتم و سوالاتی پرسیدم و از نگرانی هام گفتم. من جمله استرسی که بابت شغل و کارفرماهام تحمل می کنم. اما بهشون درباره ی اتفاقات خوشحال کننده ی جدید هم گفتم. من جمله این که ممکنه به زودی کتاب جدیدی منتشر کنم. ازشون خواستم اگر ممکنه چیز های درباره ی نحوه ی آموزش زبان دوم بهم یاد بدن. چون من تا بحال چیزی از این کلاس ها به یاد نیاوردم و تصمیم دارم دایره ی لغاتم رو با روش های بهینه تری افزایش بدم.
تلاشم برای انجام یه مراقبه ی عمیق بدون فایل صوتی، مجددا نتیجه ی خاصی نداشت. تونستم مقداری رشته های انرژیکیم با کارفرماهام رو قطع کنم، چاکراهام رو تا حدی تقویت کنم و برای خودم حفاظ انرژیکی بسازم اما بیشتر از این کاری از دستم بر نیومد.
اخیرا چند تا سایت و موسسه ایمیل هایی فرستادن و ازم خواستن براشون کتاب یا مقاله ای بنویسم. بعضی هاشون پیشنهاد های وسوسه کننده ای بود اما باید کارهامو مدیریت کنم و توی برنامه ام نیست که تا اواخر بهار، دیگه برای کسی کار کنم.
دوست دارم به چشم قشنگ نامه ای بنویسم و ازش بخوام درباره ی روانشناسی توضیحاتی بهم بده اما خجالت میکشم.
نظرات
ارسال نظر