رمان بازگشت به لموریا| پست بیست و چهارم
نوشته شده توسط:ارغوان در رمان بازگشت به لموریا » جلد اول | ۲۲ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۹:۵۳ | ۰ دیدگاهبعد از فرستادم ایمیل استعفام، با پارسا کتاب رمان خوندیم و به خواب رفتیم. خواب های با مزه ای از شخصیت های رمان می دیدم. همه ی قهرمانای داستان در قالب شخصیت هایی کم سن و سال دور میز بزرگی جمع شده بودن و خوراکی های کودکانه می خوردن. لباس ها و رنگ موهاشون همگی فانتزی بود. شخصیت اول داستان مدام جوک های لوسی می گفت و می خندید، اما دیگران اصلا خنده شون نمی اومد. اما خودش اونقدر می خندید که خنده اش ناگهان تبدیل به یک حرف U می شد و انگار روی صورتش، یه لبخند فانتزی نقش زده بودن.
البته بعد از چند لحظه، این وضعیت از بین می رفت؛ تا زمانی که جوک بی مزه ی بعدی رو تعریف می کرد. این شخصیت می گفت: اگه من تا الان ازدواج کرده بودم حتما بچه دار شده بودم. و رو به معشوقش که اینجا اون هم تبدیل به یک موجود کم سن و سال شده بود کرد و گفت: با من ازدواج کن.
معشوقش هم چون بچه بود ترسید و پا گذاشت به فرار.
اون طرف میز، یه پسر مو بور با لباس آبی، گفت: نیاز دارم که کمی بیسکوییت بخورم.
یه پاکت خوراکی باز کرد و مقداری خوراک ترد و کوچک رو توی یه لیوان ریخت و روی اون خوراک، یه نوشیدنی شیرین که شبیه یه نوشابه ی آبی رنگ بود خالی کرد و لیوان رو یک جا سر کشید، و بیسکوییتا رو هم ریخت تو دهنش و جوید و خورد.
خب این خواب برام دوباره نماد خورده خواریه. ممکنه یه اخطار باشه بابت اعتیادی که به سرگرمی های متعدد خورده ریزه دارم. این میل بچه شدن شخصیت اول و نحوه ی خواستگاریش، برای من نماد اینه که عجول هستم تا کار هایی رو انجام بدم که هنوز به اندازه ی کافی برای به نتیجه رسیدنشون تلاش نکردم.
نحوه ی خندیدن اون پسر و تبدیل شدن لبخندش به حرف U برای من نماد تلاش مضحک برای عامه پسند شدنه. میشه گفت بیشتر کار هایی که ما آدم ها انجام می دیم برای تحت تاثیر قرار دادن دیگرانه. خوده حرف یو اشاره ی خفیفی به کلمه ی یو به انگلیسی هم داره. به هر صورت ما آدم ها از برخی جهات ممکنه دارای استعداد ها و توانایی های خوبی باشیم اما اگر اصرار داشته باشیم با جنبه ای از شخصیت مون دیگران رو تحت تاثیر قرار بدیم که اصلا جالب نیست، نتیجه خیلی خجالت آور میشه.
به طور مثال یک فرد ممکنه بازیگر خیلی خیلی خوبی باشه و طرفدارای بی شماری هم داشته باشه. اما هوس کنه که خوانندگی یا فوتبال رو امتحان کنه. خب حقیقتا نتیجه ای که از بازیگری گرفته رو ممکنه به راحتی از فوتبال به دست نیاره و چه بسا به چشم دیگران منفور هم بشه.
در حالی از خواب بیدار شدم که پارسا داشت با خوشحالی به مانیتور لب تابش اشاره می کرد و می گفت: تبریک میگم، تازه خبر انتشار مقاله ی جدیدت رو دیدم. این بار بازخورد ها خیلی بیشتر از دفعه های قبل شده.
ساعت 4 صبحه و اینقدر قلم دست گرفتم یا روی کیبورد تایپ کردم که دستم درد می کنه. قبلا بیشتر از کاغذ های چرک نویس استفاده میکردم. اما یک روز تونستم به طور اتفاقی یه مارک جالب و خوش قیم از کاغذ های دیجیتال رو پیدا کنم. چون اصرار دارم که همچنان به جای تایپ کردن، برخی از متن هامو با قلم بنویسم. دوسال پیش یه مقاله ی تخصصی موفق داشتم. میگم موفق چون توی مدت کوتاهی نوشته شد و مجله ای که ازش درخواست انتشار کردم فورا قبولش کرد و حسابی از مقاله خوشش اومد.
برای نوشتن اون مقاله هر روز نیم ساعتی تمرکز میکردم و یه فایل موج آلفا گوش میدادم، عود هم روشن می کردم و اجازه می دادم ایده ای که توی ذهن دارم به همون زبونی که فکر می کنم نوشته بشه. در واقع یه مقاله ی تحلیلی بلند رو به زبون محاوره می نوشتم ولی حین پاکنویس کردن، مقاله رو به زبون کتابی نوشتم. برای من این کار خیلی راحت تر از نوشتن یکسره به زبون کتابی بود.
بعد از اون دیگه مقاله ای به این روش ننوشتم اما خیلی دوست دارم دوباره از این روش استفاده کنم. گرچه این کار باعث میشه وقت زیادی ازم گرفته بشه اما به کمکش می تونم ساعت ها مطالب عمیق تری بنویسم.
فکر می کنم علتش اینه که بین زبون محاوره یا همین زبونی که باهاش فکر می کنیم و حرف می زنیم، و زبون کتابی مون فاصله ی زیادی وجود داره؛ از همه نظر. و چون اغلب اوقات به زبون کتابی صحبت یا فکر نمی کنیم، نوشتن به اون زبون هم سخت شده. گرچه فکر می کنم اگر یه استاد دانشگاه بودم، اینقدر که رسمی حرف میزدم و نطق می کردم، نوشتن مطالب کتابی برام راحت تر هم میشد. به هر صورت این یکی از مسائل مربوط به زبان شناسی هست که زیاد بهش فکر می کنم و احساس می کنم که در آینده ممکنه کتاب های علمی ای رو ببینیم که محاوره ای تر نوشته شدن و بیان بسیار ساده تری نسبت به کتاب های رایج فعلی دارن. البته این فقط یه حدسه.
بیشتر شب رو مشغول درست کردن فهرست ها و تایپ کردن مقالاتم بودم. امشب هم هنوز برای لمورین ها نامه ای ننوشتم اما دوست دارم که این کار رو انجام بدم. اما نمی دونم چی بهشون بگم. دیروز اتفاقی افتاد که خیلی ناراحتم کرد و متوجه شدم که چرا لمورین ها یا بقیه ی موجودات فضایی، وقتی سوالی می پرسم سعی می کنن به شکلی توی خواب ها جواب بدن.
من به واسطه ی شغلم، خیلی اتفاق افتاده که برای افراد تحصیل کرده و استادای دانشگاه ایمیل بفرستم و خیلی اوقات جوابی دریافت نکردم. دیروز هم سوالی از یکی از دوستان نه چندان صمیمیم پرسیدم. قبلا با هم توی یک موسسه کار می کردیم و یک بار به خاطر این که توی بحثی از حقش دفاع کردم، تا چند ماه از طرف رئیس موسسه برخورد های بدی باهام شد.
تا الان هیچ وقت نشده بود که چیزی ازش بخوام. سوال ساده ای هم مطرح کردم و متوجه شدم که به نحوی درباره ی کتاب های سال های اخیر من و شایعاتی که درباره ام هست میدونه و جواب تحقیر آمیزی به من داد.
احساس خیلی بدی بهم دست داد و هنوز هم درک نمی کنم چطور به خودش اجازه داد همچین رفتاری کنه.
اون لحظه یاد لمورین ها افتادم که چطور سوال هایی به مراتب از این پیچیده تر رو بار ها بهم جواب دادن و گاها حتی طی چند خواب، اونقدر برام توضیح دادن تا متوجه شدم، و با خودم گفتم من چقدر احمق بودم که این بار از یه آدمی که می دونستم دل سنگ و بی تفاوته سوال پرسیدم.
- رمان بازگشت به لموریا| پست اول
- رمان بازگشت به لموریا | پست چهارم
- رمان بازگشت به لموریا | پست پنجم
- رمان بازگشت به لموریا | پست ششم
- رمان بازگشت به لموریا| پست هفتم
- رمان بازگشت به لموریا| پست هشتم
- رمان بازگشت به لموریا| پست نهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست دهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست یازدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست دوازدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست سیزدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست چهاردهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست پانزدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست شانزدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست هفدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست هجدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست بیستم
نظرات
ارسال نظر