رمان بازگشت به لموریا| پست بیست و سوم
نوشته شده توسط:ارغوان در رمان بازگشت به لموریا » جلد اول | ۲۲ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۹:۵۲ | ۰ دیدگاهفکر می کنم الان نزدیک ظهره که از خواب بیدار شدم. هنوز خسته ام و درست نخوابیدم. با خوابی که دیدم دیگه علاقه ای به خوابیدن ندارم. هوا آفتابیه اما داره بارون میاد و این خیلی عجیبه. پارسا و فیروزه دارن درباره ی این موضوع حرف میزنن. صداشون از هال خونه میاد.
دست راستم اونقدر که قلم دست گرفتم و نوشتم درد می کنه اما دوباره مقاله ی جدید دارم و باید بنویسم. به هر صورت اول باید خوابی که دیدم رو بررسی کنم. خواب دیدم عضو خونواده ای هستم. شبیه به خونواده ی یک جادوگر مسلک یا دارای قدرت های خاص. اما آدم های سیاه دلی نبودن. یک جشن تموم شده بود و چند تا از مرد های خونواده به جنگ رفته بودن. من از نژاد دیگه ای بودم و احتمالا فرزند خوانده یا چیزی شبیه به این موضوع بودم.
علاقه ای هم به جنگ نداشتم.
اون روز، توی حیاط اون خونه ی بزرگ، بادبادک بازی کردیم. هر کدوم یه بادبادک داشتیم. من از این کار خیلی خوشم اومد و برام تازگی داشت. خواب ورق خورد، شب بود و توی حیاط همین خونه بودم.
به حیاط رفتم و دوست داشتم بادبادکم رو هوا کنم. گرچه باد نمی اومد اما می دونستم که می تونم این کار رو انجام بدم. اما توی حیاط، جغد انبار درشت و عجیبی رو روی سقف انباری دیدم. چشم های درشتی داشت و با تله پاتی قادر به حرف زدن بود. و شبیه جغد های داستان های هری پاتر هم اصلا نبود. اصلا دوست داشتنی یا کیوت نبود و واقعا ازش خوشم نمی اومد.
اون داشت لبخند مرموزی می زد. اینو از حالات صورت و پلکش و حرف زدنش میشد فهمید. یک لحظه هم چشمشو از من بر نمی داشت. سعی کردم بی توجه باشم و بادبادکم رو هوا کنم.
جغد گفت: چیزی هست که جالب نیست. اون خالکوبی شونه ی چپت یه نماد از تک چشم و نمادی از نژاد پرستی و قوم گرایی داره. این چیزی هست که ازش خوشم نمیاد.
شونه ام رو با لباسم پوشوندم و حس خوبی نداشتم از این که اینقدر تجسس می کنه. از طرفی من که نخواستم همچین خالکوبی ای روی بدنم باشه و نمی دونستم داستان چیه.
توی خواب، راه نمی رفتم، بلکه پرواز می کردم. سمتش رفتم و لحظه ای صورتمو به صورتش رسوندم. خواستم بهش بفهمونم که من آدم بدی نیستم و می تونی انرژی صمیمیت منو حس کنی. اما اون کاملا خونسرد و بی تفاوت بود. ترسم بیشتر شد.
ازش فاصله گرفتم و بی قرار تر شدم. بادبادکم رو جمع کردم و سمت در خونه رفتم. دیدم که جغد پرواز کرد و روی سکوی حیاط، جایی نزدیک تر به در خونه نشست. بهش گفتم: از اینجا برو.
اما نرفت.
یه لحظه سمتش رفتم و دستمو انداختم دور گردنش. دستمو در واقع حلقه کردم دور گردنش تا خفه اش کنم. اما فشار ندادم. دوست داشتم خفه اش کنم. با همون لبخندش که بیشتر شبیه تحقیر کردن بود، لحظه ای حالت تعجب به خودش گرفت یا حداقل وانمود کرد که متعجب شده. این رفتار خونسردانه اش باعث شد بیشتر فاصله بگیرم و به سرعت سمت در خونه برم و این کار رو با پرواز کردن و جهیدن توی راهروی خونه انجام دادم و در رو بستم.
اما می دونستم این در بی فایده است. همین که من قادر به دیدن اون ور در بودم، اون هم قادر به دیدنم بود و می دیدم که اون هنوز به من خیره است و این موضوع ترسی درون من ایجاد کرد که باعث شد از خواب بپرم.
هر چند تخصص من به نحوی تعبیر خواب روانشناسیه، اما وقتی سردرگم از همچین خواب هایی بیدار میشم، احساس می کنم دوست دارم یک دوست معبر داشته باشم تا بهم کمک کنه جزء جزء خواب تفسیر بشه.
مخصوصا وقتی که شوکه هستم!
دیشب داشتم توی سایت ویکی پدیا ویرایش های خرابکارنه رو خنثی میکردم. درباره ی ویرایش هایی که توی صفحات قومیتی بود سعی می کردم دست نبرم چون اغلب جنگ ویرایشی درست میشه و اون افرادی که برای تغییر مقاله ی مربوط به قومیت خودشون اومدن شدیدا عصبانی میشن. فکر می کنم برای همین چنین خوابی دیدم تا منو در مورد این ترس به خودم بیاره و بگه که این ترس بی مورده.
نمی دونم آرزویی که دیشب قبل از خواب انجام دادم در حال برآورده شدنه یا باید بابت این موضوع متاسف باشم. دیشب قبل از خواب آرزو کردم که بتونم بدون آسیب دیدن، شغل فعلیمو ترک کنم. نمی دونم چطور درباره ی این موضوع به دیگران بگم اما من هیچ وقت اینطور نبوده که نرمال و طبیعی یک شغل رو کنار بذارم. شغل های زیادی داشتم که اغلب شامل تعهدات خاصی نمی شد و صرفا آخر هفته یا ماهانه، با توجه به میزان کاری که تحویل می دادم دستمزدم حساب میشد و همچنان هم به همین شکل کار می کنم.
افرادی که براشون کار می کنم اغلب آدم های بوژوا مسلک و بی احساسی هستن و در عین این که به من انتقاد زیادی می کنن و توقعاتشون حد و مرز نداره، تا جای ممکن سعی دارن منو برای خودشون نگه دارن و از نیروی کارم استفاده کنن. گاهی فکر می کنم این موضوع به خاطر ارزون کار کردنم هست، اما مثلا فروشنده ای بود که مدتی براش کار می کردم، و تا حدودی یک سال بعد از این که از دستش تقریبا فرار کردم، همچنان پیگیر بود که منو سرکار برگردونه.
به مادرم در مورد اعتمادی که به من داشت گفته بود و مادرم هم فکر می کرد این فروشنده آدم خوبیه ولی این اولین بار نبود که یه آدم سو استفاده گر، به رفتار عادی من برچسب های بیش از حد خوب میچسبوند. در واقع من توی اخلاقیات کاری، آدم فوق العاده ای نیستم، این دیگران هستن که ظاهرا اغلب آدم های فرصت طلب و سو استفاده گری هستن و قدرت اعتماد به همدیگه رو ندارن.
مادرم اینقدر از این فروشنده خوشش اومده بود که اگه بهش درخواست ازدواج میداد حتما قبول می کرد. برای همین وقتی به چاپلوسی های مادرم انتقاد کردم و گفتم: به این طور آدما اینقدر بها نده و حرفاشون رو باور نکن، برخورد خیلی بدی باهام کرد.
به هر صورت هیچ وقت نبوده که مثل آدمیزاد از یک موقعیت شغلی کنار بکشم و فقط از دستشون فرار کردم.
بعضی از اون ها سعی کردن با افزایش دستمزد یا بهتر کردن شرایط منو نگه دارن اما من آدم کارمند صفتی نیستم و بازی روی موج های جامعه تخصص من نیست. برای همین با افزایش تورم، دستمزد پیشنهادیمو بالا نبردم و کسی هم با این موضوع مشکلی نداشت گرچه می دونستم همیشه پیش خودشون فکر می کنن من دیگه چه آدم ساده و بیچاره ای هستم که هنوز دارم با این قیمت کار می کنم.
ولی من هیچ وقت آدم فقیری نبودم. در واقع بعد از این که وارد بازار کار شدم، همیشه پولی توی جیب داشتم و تمام وسایل مورد نیاز و چیز های مورد علاقه مو خریدم و این پول به حدی زیاد بوده که گاها ماه ها بدون این که شغل جدیدی داشته باشم، با همین پس انداز زندگی کردم.
در ضمن هیچ وقت هم مقروض کسی نبودم. این هم یکی از فکت های زندگی منه که کسی قادر به درکش نبوده اما کاملا واقعیت داره.
در حال حاضر اگر این شغل فعلی رو از دست بدم، می تونم تا حدود 6 ماه یا حتی بیشتر، بدون این که به کار جدیدی مشغول بشم، زندگیمو بچرخونم و با انرژی و حوصله ی بیشتری مشغول نوشتن کتابام و ادامه ی تحقیقاتم بشم و از این بابت خیلی خوشحالم.
شاید چند تا کتاب جدید خوندم یا حتی چند تا تابلوی جدید کشیدم. وقت بیشتری رو می تونم با پارسا سپری کنم و بیشتر خوشحال باشیم.
حین غذا خوردن دوباره یاد اون جغد افتادم. صحبت جغد درباره ی تک چشم منو یاد اون مرد نقاشی انداخت که چند روز پیش توی خواب دیدم. نقاشی که نسبت به من خیلی مغرور بود و یکی از تابلو هامو مثل زیر انداز، زیر تابلو هاش انداخته بود. این نقاش فقط یک تک چشم می کشید. طرحی از چشم خودمو می کشید و این طراحی رو با مهارت و ظرافت خاصی انجام می داد و نمی دونم چرا این سمبل دوباره توی خوابم ظاهر شده. اما هر دو خواب، حس بدی داشتن و دیدنشون خوشحال کننده نبود.
جغد برای من اغلب نماد خرد کهنه است. مثل اون دسته از باور های عمومی که درون حاشیه حرکت می کنن یا توده ی مردم احساس شومی بهش دارن و از نظر اخلاقی هم علاقه ای ندارن به سمت این مسائل حرکت کنن.
مثلا یادمه وقتی چادر های آستین دار به بازار اومد، مردم محله ی ما دید خیلی بدی به این چادر داشتن و جوری به این چادر ها نگاه می کردن که انگار طرف با یه لباس لختی توی خیابون اومده. تا قبل از این فقط چادر های ساده می پوشیدن.
به هر صورت توی همون محله، چادر پوشیدن حتی مثل قدیم رواج نداره. چه برسه به این که کسی بخواد به آدمی که چادر آسین دار پوشیده چپ چپ نگاه کنه. تازه خدا نکنه اگه کیفی روی این چادر آستین دار مینداختی و یه کفش خوشگل می پوشیدی. مدیر مدرسه مون به حدی بدش از این چادر ها میومد که پوشیدنش رو ممنوع کرد. خبری ازش ندارم ولی حدسم اینه الان درباره ی این موضوع بهش بگی خنده اش میاد.
به هر صورت این جغدی که توی خواب دیدم، سعی داشت منو متوجه همچین ترس هایی کنه. این جغد به مساله ی نژاد پرستی اشاره کرد که یکی از نگرانی های بزرگ منه. شوم ترین چیزی که توی این دنیا احساس می کنم و ایده ای هم در مقابلش ندارم همینه. انرژی سنگین و بزرگی پشت امیال نزاد پرستانه ی آدما هست و نتیجه اش رو هر روز توی اخبار و حتی برخورد عادی برخی از آدم ها می بینیم. من نمی دونم چطور میشه آدمی که نژاد پرست هست رو از این رویه منصرف کرد ولی به عنوان یه روانشناس، در این حد می دونم که پیگیری چنین امیالی، زخم یا عفونت بسیار شدیدی روی روان آدم ایجاد می کنه.
وقتی همچین آدمی تصمیم بگیره که همچین ایده های نژاد پرستانه ای رو کنار بذاره و مثل یه آدم عادی زندگی کنه، درد روانی بسیار شدیدی رو متحمل میشه و ممکنه با یه بحران هویتی و عدم تعلق تا مدت ها دست و پنجه نرم کنه. من اغلب انتظار ندارم که یک فرد بالغ و نژاد پرست، تا پایان زندگی فعلیش، دست از نژاد پرستی برداره، صرفا چون قبول دارم که دست کشیدن از چنین میلی بسیار سخت و دردناکه.
نژاد پرستی یه مخدر بسیار محرکه که به آدم ها احساس هویت کاذب شدیدی میده و طی یک دوره ی تاریخی طولانی، با افتخارات و امتیازات مختلفی آمیخته شده.
نژاد پرستی، ایده ای نیست که بشه به کمکش، به بخش های درونی تر روان حرکت کرد، چون ذات ما به دنبال تکامل و بهره مندی از تمام منابع مفیده اما نژاد پرستی بر پایه ی یک تضاد آشکار شکل گرفته که در ظاهر به دنبال بقای فرده اما در باطن، می تونه تا حد انقراض، بقای یک نژاد رو به خطر بندازه.
اگر تا الان، سفر به اعماق روان، کاری داوطلبانه بوده و صرفا یک عده فیلسوف و شاعر خوش ذوق انجامش دادن، با توجه به آهنگ فعلی دنیا، این سفر اجتناب ناپذیره. چون بیزاری از فکر کردن و عاقبت نگری، داره بقای ما انسان ها رو تهدید می کنه. این سردرگمی و احساسات ناجالبی که خیلیا بعد از شروع کرونا بهش دچار شدن، چیز جدیدی نیست. این احساس بد یک ویروس ذهنی بوده که خیلی وقته درون همه ی ما آدم ها وجود داشته و اصطلاحا در حال دم کشیدن بوده. اگر چیزی قراره حقیقتا ما رو به منتهای بیچارگی بکشونه هم همین ویروس ذهنیه، وتیکو؛ نه هیچ چیز دیگه.
- رمان بازگشت به لموریا| پست اول
- رمان بازگشت به لموریا | پست سوم
- رمان بازگشت به لموریا | پست چهارم
- رمان بازگشت به لموریا | پست پنجم
- رمان بازگشت به لموریا | پست ششم
- رمان بازگشت به لموریا| پست هفتم
- رمان بازگشت به لموریا| پست هشتم
- رمان بازگشت به لموریا| پست نهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست دهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست یازدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست دوازدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست سیزدهم
نظرات
ارسال نظر