رمان بازگشت به لموریا| پست بیست و دوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

من مطمئنم تارسک اون روز چیز فراتری از آینده رو دید. تارسک حتی دید که زمانی میاد که خودش هم طی زندگی هایی به من بدی می کنه و تغییر میکنه اما موقت. و من تنهایی رو از طرف خودش هم تجربه می کنم. تارسک برای این موضوع اندوهگین بود و من این رو از نگاهش متوجه شدم.

و واقعا هم بقیه ی حرفای تارسک رو فراموش کردم. اون لحظه با خودم میگفتم: این عادلانه نیست که سرنوشت من این باشه که از دوستام جدا بشم و تنهایی رو تجربه کنم.

و با این فکر، قطره های درشت اشک از چشمام می ریخت و نفس کشیدن برام سخت شده بود.

این خواب همینجا تموم شد. بعد از این که حین زندگی فعلی اسم لمورین ها به گوشم خورد، احساس بی قراری و تعلق زیادی بهم دست داد. گورو های من از چیز های مختلفی حرف زدن اما من فقط دوست داشتم و دارم که از لمورین ها و ویژگی هاشون بشنوم. حتی خوده تارسک حین زندگی فعلیش، چیزی از لمورین ها به یاد نمیاره. گرچه مطمئنم گاهی خواب اون ها رو دیده. اما شخصیتش کاملا عوض شده و فاصله ی زیادی با روحش داره.

اما بی قراری های من تمومی نداشت و روزی نبود که بابت این دلتنگی گریه نکنم. تنها کسی که منو درک میکرد الهه بود. یک روز الهه خوابی دید که احساس می کنم راهنما های ما برای تسلی دادن به من فرستاده بودن. الهه نحوه ی جدا شدن من از لمورین ها رو دید. تمام مشخصاتی که می گفت با شهودات من تطبیق داشت. الهه می گفت دیدم که دختری با موهای بلند و مشکی و چشم های درشت آبی و لباس بلند سفید و شنل خاکستری، در حال خروج از یک قبیله است و مدام میگه که: من لمورین نیستم!

عده ای هم از قبیله سعی دارن از رفتن منصرفش کنن و خیلی خیلی ناراحت و متاسف هستن. الهه می گفت: چهره ات واضح نبود و اطرافت شعله هایی از نور پرواز میکردن. در حالی که من توی خوابم، این شعله ها رو ندیده بودم اما برداشت من اینه که این ها نوعی انرژی محافظ بودن که از طرف خوده مردم قبیله و به خاطر حس شفقت ایجاد شده بود.

همین الان هم همیشه هاله های محافظ مختلفی رو اطرافم می بینم که اوایل نمی دونستم کی اون ها رو ساخته.

به هر صورت الهه می گفت که مردم قبیله تاکید می کردن که تو یه لمورین هستی، تو جزئی از ما هستی.

برداشت من بعد از شنیدن گزارش خواب الهه این بود که لمورین ها به نحوی سعی دارن احساسات من رو منفعل تر کنن و بگن که تو زمانی ما رو با همچین حالی ترک کردی و مطمئنی لازمه الان برای ما تا این حد بی قرار باشی؟ (البته این فقط برداشت منه.)

چند روزی هست که برای دوستان لمورم نامه ای ننوشتم. آرزو دارم یک نفر پیدا بشه و ساعت ها از وجنات لمورین ها برام صحبت کنه. یک نفر که مثل من اون ها رو دوست داشته باشه و دلتنگشون باشه. من زندگی فعلیمو دوست دارم و می دونم فرصت خوبی برای مفید بودنه اما همیشه نگرانی ای با من هست در مورد این که نکنه اونقدر درگیر زندگی بشم که عطر و بوی لمورین ها از کالبدم بره و هاله ی بدرنگ و تیره ای پیدا کنم.

پارسا هم یکی از اون لمورین هاست و اگر اون نبود نمی دونستم که چطور باید این پوسته ی فعلی رو تحمل کنم.

به جایی که بدان سفر نکرده ام؛ به جایی دور در ورای هر تجربه

چشمان تو سکوت خود را دارند

در ظریف ترین حالت تو چیز هایی ست که اسیرم می کند

چیز هایی چنان نزدیک که نمی توان بدان دست یافت.

کوتاه ترین نگاهت به آرامی اسیرم می کند

و حتی اگر همچون انگشتان، خود را بسته باشم

برگ به برگ مرا می توانی بگشایی

به همان سان که بهار، نخستین گل سرخ اش را

(به لمسی راز آلود و سبک دست) می گشاید

با اگر بخواهی مرا بر بندی، من و زندگی ام هر دو

به ناگاه و به زیبایی بسته می شویم

به همان سان که وقتی دل گل به او می گوید:

همه جا دارد دانه دانه برف می بارد.

هیچ چیز این جهان که پیش روی ماست

به ظرافت شگفت تو نمی رسد

ظرافتی که

در هر نفس وا می داردم

با رنگ مهر، مرگ و جاودانگی را رنگی دگر بزنم.

نمی دانم که چه در توست که می بندد و می گشاید

تنها می دانم چیزی در من هست که می داند

چشمان تو ریشه دار تر از هر گل سرخ است

و حتی باران هم چنین دستان کوچکی ندارد

ادوارد استیلن کامینگز

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...