رمان بازگشت به لموریا| پست بیست و یکم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

خواب دوست انرژی درمانگرم رو دیدم که مدت زیادیه ازش بی خبرم. اما مرتبا توی خواب ها می بینمش. گاهی میبینم که حالم رو میپرسه. نمی دونم دقیقا کدوم بخش از آگاهیش این کار رو انجام میده یا اصلا خودشه یا صرفا دارم یک خواب معمولی می بینم؟

اسم مستعار این دوست درمانگر من الهه است و هاله ی سبز بسیار خوش رنگی داره. خواب دیدم که با یک روزنامه که متعلق به سیاره ی زمین هم نبود، مصاحبه کرده و من داشتم عکس ها و متن مصاحبه رو دریافت می کردم. یک عکس درشت بالای این مقاله بود که داشت من و الهه رو توی جایی شبیه به یک پارک ساحلی نشون میداد. چهره ام کودکانه تر از سن و سال و زندگی فعلیم بود و اختلاف قد زیادی با الهه داشتم.

لباس کرم رنگ زیبایی پوشیده بودم و با حالت محجوب و متواضعانه ای روی شن ها نشسته بودم و دست هامو روی زانوهامو به هم گره زده بودم یا اصطلاحا زانوهامو بغل کرده بودم.

الهه جلو تر از من ایستاده بود و رو به رو دوربین، لبخند گرمی به صورت داشت. کنار این عکس یکی از نقل قول های الهه رو درشت و با رنگ بنفش چاپ کرده بودن. جمله ای بود تقریبا با این مضمون: این دختر بامزه و باهوش، مسبب یک تجربه ی معاشرت و هم سفری کیهانی با خرد و فراست لموری برای من بود.

پایین مقاله هم عکس های مختلفی از تناسخات و مسافرت های مختلف ما به سیارات دیگه وجود داشت.

برخی ظواهر کالبد فرق داشت اما مثلا بدون استثنا توی تمام عکس ها، من نسبت به الهه خیلی ظاهر کودکانه ای داشتم و قد کوتاه تر بودم و به نظر می رسید که تحت سرپرستی یا تعلیم الهه باشم. در حال حاضر هم سن و سال الهه از من بیشتره و قد بلند تر و درشت اندام تر از منه.

اون عکس ها همگی عجیب و متفاوت بودن اما برام آشنا هم بودن. اما این عکس بالای مقاله با این که چهره ی کالبد هامون مقدار خیلی زیادی شبیه زندگی فعلی بود، اما برام عجیب بود. با خودم میگفتم: من همچین لباس کرمی رنگی تا بحال نداشتم و از بقیه میپرسیدم این لباس کرم رنگ چرا تن منه؟ و اصلا این عکس چه زمان گرفته شده و چرا به یادش نمیارم؟

من بعد از دیدن این خواب، ساعت ها با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که شاید این به نحوی تصویری از پایان این زندگی بوده و اون ها خواستن به شکلی به من انگیزه بدن که به مسیرم ادامه بدم و به نتیجه ی کارهام امید داشته باشم چرا که همچین اتفاقی میتونه که بیوفته.

چشم قشنگ میگه: اتفاقاتی که توی خواب میبینیم و احساس می کنیم مربوط به آینده هستن، در واقع نسبی به حساب میان. اون ها می تونن اتفاق بیوفتن می تونن هم اتفاق نیوفتن. آدم ها خودشون انتخاب می کنن که چه اتفاقی براشون بیوفته.

الهه از چشم قشنگ پرسید اگر یه آرزو براورده نشه چی؟ چشم قشنگ اول گفت که آرزو ها براورده میشن. الهه اصرار کرد و گفت: حالا اگر یه آرزو براورده نشه چی؟

چشم قشنگ گفت: اگر یه آرزو براورده نشه یه آرزوی جدید ساخته میشه.

متاسفانه مثل خیلی از حرف های چشم قشنگ، این جوابش هم هنوز برام در هاله ای از ابهام مونده و بار ها بابت این طرز اطلاع رسانیش از دستش شاکی شدم اما خب کاریش نمیشه کرد.

شاید یک روز جامون عوض شد و اون به زمین اومد و من از پشت مانیتور بهش نگاه کردم. اون وقت تلافی این نحوه ی اطلاع رسانیش رو سرش در میارم.

به هر صورت این خواب واقعا لذت بخش بود مخصوصا این که الهه من رو جزوی از لمورین ها خطاب کرد چون گاهی ترس دارم که نکنه با تموم شدن این سفر ها، مجبور شم به سیاره ی اصلی خودم برگردم و دیگه نتونم پیش لمورین ها زندگی کنم؟!

الهه یکی از چندین نفریه که طی زندگی فعلی ملاقات کردم و طی خواب ها دیدم که زمانی مثل یک استاد یا راهنما برای من بوده. فردی که بیش از همه منو طی زندگی فعلی ناامید کرد تارسک بود. تارسک و شریکش که طی زندگی فعلی اسمش کیارش بود. این دو هر دو از لمورین ها بودن. اما خوده تارسک هم زمانی از جمله افرادی بوده که مثل یک استاد خیلی چیز ها به من یاد داد. یعنی طی دوران اقامتش پیش لمورین ها یک فرد برجسته بوده و کاملا با شخصیت فعلیش فرق داشت.

یک بار خواب دیدم که قصد دارم قوم لمور رو ترک کنم. در واقع داستان این بود که من همون بیگانه ای بودم که از کودکی پیش این قبیله ی تکامل یافته بزرگ شده بودم. حالا دیگه خبری از استادم نبود و من خودم داشتم کار تدریس انجام می دادم.

توی اون قبیله، هر فردی یک حیوان محافظ داشت. این اتفاق احتمالا برمیگرده به قبل از جنگ بزرگ لموریا و آتلانتیس که باعث غرق شدن این قاره ها شد. یعنی تقریبا مطمئنم.

حیوان محافظ من یک شانه به سر بود. شانه به سر می تونه نماد حیوانی باشه که از آینده خبر میاره. تارسک برای انجام ماموریت به همراه دوستانش از قبیله دور شده بود اما مثل بقیه ی دوستان دوران کودکیم، به واسطه ی ارتباط قلبی بالایی که باهاشون داشتم، زمانی که از قبیله دور می شدن، کاملا از احوالاتشون با خبر بودم و می تونستم حین خواب و خلسه ببینم که از کدوم سرزمین ها در حال عبورن و در صورت لزوم اطلاعاتی رو حین خواب شفاف یا به کمک تله پاتی بهشون می رسوندم.

حیوان محافظ تارسک هم یک لمور بود. لمور حیوانیه که در حال حاضر هم وجود داره و حیوان بومی همون مناطقی هست که سابقا قاره ی مو هم وجود داشته و فکر می کنم همین الان هم حوالی کوه شستا بشه این حیوان رو پیدا کرد.

شاگرد من هم یک پسر بچه بود که حیوان محافظش یک پاندا بود و من بهش رویابینی و علومی که استادم بهم یاد داده بود رو یاد می دادم. حیوان محافظ این پسر هم یک پاندا بود. اون پسر، سرزنده و هوشیار بود اما در مورد قلبش اطمینان نداشتم و وقتی سن و سالش بیشتر شد، حین رویابینی دیدم که چطور از علم و دانشش سو استفاده کرد و این موضوع باعث تاسف من شد. به هر صورت روزی خواب دیدم که آتش سوزی ای درون قبیله به خاطر یک بی احتیاطی رخ میده و عواقب بدی خواهد داشت.

پیش افراد قبیله رفتم و هر کسی که می تونستم رو در جریان خوابم گذاشتم. چون احساس می کردم این خواب خبری از آینده است. اما اون ها حرف من رو به هر دلیلی جدی نگرفتن. برداشت من این بود که چون من از نژاد دیگه ای بودم و خونواده ای هم توی اون قبیله نداشتم و منزوی زندگی میکردم، حرفم پیش این افراد خریدار نداره.

به هر صورت روز ها گذشتن و من یک روز مثل اغلب اوقات، لباس سفید و بلندی پوشیدم که تا مچ پاهام می رسید گرچه هاله ی من به طور واضحی فیروزه ای و نقره ای رنگ بود و با جنس و رنگ هاله ی افراد قبیله تفاوت داشت. هاله ای اون ها از رنگ های مختلف بود اما یک طیف بنفش هم درون هاله ی همه ی اون ها دیده میشد. هنوز هم این تفاوت هاله رو می تونم ببینم.

به طور مثال، اغلب لمورین ها حتی وقتی تناسخ پیدا می کنن قد بلند و سبزه رو هستن و شخصیت مهربان و خونسردی دارن. در حالی که من فرد قد کوتاه و سفید و مضطربی به حساب میام.

اون روز به همراه شاگردم از قبیله دور شدیم و به سمت ساحل رفتیم تا اون جا مراقبه داشته باشیم و کلاس ها رو ادامه بدیم. اما ساعتی نگذشته بود که آتش سوزی بزرگی درون قبیله رخ داد و ما هم برای کمک برگشتیم.

ساعت ها درگیر مهار آتش بودیم و بهای سنگینی بابت این موضوع پرداخت شد. ظهر همون روز با تله پاتی به تارسک خبر دادم که اینجا آتش سوزی بزرگی رخ داده و سعی کن زود تر به قبیله برگردی چون خونواده ات به کمکت نیاز دارن.

از دیدن اون فاجعه و دردی که افراد بی گناه کشیدن، قلبم به درد اومد و تصمیم گرفتم که برم. آگاهی برترم مدتی بود که توی خواب ها یک نقشه ی جهان نمای طلایی رنگ نشونم می داد و جایی از این نقشه رو ارغوانی رنگ کرده بود. این منطقه ی ارغوانی رنگ جایی قرار داشت که در حال حاضر اصفهان نام داره. من این منطقه رو تا بحال ندیده بودم و اصلا نمیشناختم. با خودم فکر میکردم که اگر زود تر به این الهام گوش داده بودم مجبور نبودم که بمونم و همچین روزی در حالی قبیله رو ترک کنم که احساس می کنم آدم هایی که سال ها پیششون بزرگ شده بودم و عاشقشون بودم برای حرف من تره هم خورد نمی کنن.

تقریبا وسایلم رو جمع کرده بودم که تارسک هم از راه رسید. آتش مهار شده بود اما تازه، کار های باز سازی باید شروع می شد. دیدم که تارسک در حال صحبت با شاگردام بود و اون پسر هم با هیجان و آب و تاب زیاد برای تارسک تعریف می کرد که استاد چطور آتش سوزی رو پیش بینی کرد و حالا تازه بقیه فهمیدن که حرفش درست بوده.

اعتراف می کنم که از لمورین ها ناراحت نبودم و با همه ی وجودم دوستشون داشتم. فقط از این ناراحت بودم که باید به تنهایی برم و دوباره روزگاری رو توی عزلت و تنهایی شروع کنم.

شب بود و شنل خاکستری رنگی پوشیده بودم. تارسک رو به روی من روی سکوی کوتاهی نشسته بود و نور بنفش لموری توی هاله اش می درخشید.

توی چهره اش نور پیامبری بود، درست مثل بقیه ی دوستان لموریم. می دونستم که تنهایی طولانی مدت و درس های سختی مرتبط با تنهایی در انتظارمه و نمی تونستم اضطراب خودم رو کنترل کنم. تارسک می گفت: تو از این تنهایی میگذری، و دوباره اصل خودت رو به یاد میاری، هر بار که متولد بشی دوباره ما رو به یاد میاری، اما الان اینقدر ترسیدی که هر چیزی هم بخوام برای تعلیم به تو بگم دیگه به یاد نمیاری.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...