رمان بازگشت به لموریا| پست بیستم
نوشته شده توسط:ارغوان در رمان بازگشت به لموریا » جلد اول | ۲۲ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۹:۴۹ | ۰ دیدگاهامشب معنی یه خواب قدیمیو هم فهمیدم. قبل از این که پارسا رو پیدا کنم، یک شب خوابش رو دیدم. توی این خواب، پارسا لباس دومادی پوشیده بود و منم لباس عروس. ما جلوی محضر منتظر بودیم تا نوبتمون بشه. متوجه شدم که این یه خوابه و وقتی بیدار شدم هنوز خبری از پارسا نیست و من دوباره تنهام. توی خواب گریه ام گرفت. گفتم زود تر به زندگیم بیا. من خیلی خیلی تنهام.
چهره ی پارسا هم ناراحت شد اما گفت: کنار اومدن با تنهایی چیزیه که هر کدوم از ما باید به تنهایی باهاش مبارزه کنیم.
قطعا اون زمان خیلی از دیدن این خواب ناراحت شدم. احساس کردم زندگی داره به من توهین میکنه، داره منو مسخره میکنه. اما تنهایی و تجربه ی این احساس، برای من نماد همون بی هدفی و پوچی ای هست که در سطحی از زندگی تجربه می کنیم. اون زمان هنوز ناخودآگاه آرزو داشتم معشوقی داشته باشم یا هدفی عادی، مثل یک گروه اجتماعی، مثل یک شغل عادی، تا با چسبیدن بهش، به زندگیم معنی بدم. اما مسئولیت ها و علایق ما توی زندگی، من جمله همسر، بچه ها، شغل، هیچ کدوم نمی تونن خلا روانی ای که به وجود اومده رو حل کنن. چون اصلا برای این موضوع طراحی نشدن. ما نمی تونیم از فکر کردن و از خرد و آگاهی فرار کنیم. یک جایی باید عمیقا از ذهنمون استفاده کنیم و راهرو های پیچ در پیچش رو شروع کنیم به شناختن.
آیا اخلاقیه که من از پارسا یا از شغلم، برای پر کردن پوچی زندگیم استفاده کنم؟ به بهونه ی اینطور مسائل، نسبت به باقی مسائل بی تفاوت باشم؟ از نظر من این اخلاقی نیست. اگر پارسا رو بهونه قرار بدم، در درجه ی اول حتی دارم از خوده پارسا سو استفاده می کنم، شاید حتی خودش هم متوجه نشه. اما به شغلم بچسبم و به بهونه ی مسئولیت هاش نسبت به خرد بی تفاوت شم، دارم از شغلم و انرژی حیاتیم سو استفاده می کنم. به همین راحتی.
تازه صبحونه خوردیم و هنوز خونه ی مادر پارسا هستیم. فیروزه برامون بیسکوییت درست کرد. پارسا تمام شب کتاب می خوند و بعد صبحونه هم دوباره مشغول شد. کتابی درباره ی رنگ و فلسفه است که هنوز درباره اش چیزی نخوندم. پارسا داره کم کم سایت رنگ سازیش رو بالا میاره و هیچی نشده اطرافش پر شده از فهرست و تسک. منم تا امشب باید یه مقاله ی واقعا کسالت بار رو تموم کنم. اما این صدای بارون و جیرجیرک و پتو های نرم باعث میشه دلم بخواد فقط بشینم و از زمانی که در حال سپری کردنش هستم لذت ببرم.
چند روز بود نگران ارشیا بودم و با خودم گفتم: نکنه استفاده از فرکانسا باعث شده حال ناخوشی پیدا کنه. اما نگرانیم بی مورد بود. این روزا اونم مشغول مطالعه است و مخصوصا درباره ی نیکولا تسلا دوست داره بیشتر بفهمه. دوست داشتم درباره ی خوابام بهش بگم اما گفتم شاید فکر کنه می خوام خودنمایی کنم. البته خوابای منم اغلب جوری نیستن که به دردش بخورن. من هنوز مطالعه ی خاصی درباره ی ریاضیات و فرکانس ها رو شروع نکردم. گرچه گاهی احساس می کنم خیلی به این موضوع نیاز دارم.
یک بار سعی کردم مطالعه ی مستمر تری درباره ی ریاضیات انجام بدم. خواب دیدم که توی کلاس درسی هستم. ظاهرا چند کلاس رو پشت سر گذاشته بودیم و اون زنگ خسته بودم یا حداقل شب قبل به اندازه ی کافی نخوابیده بودم. اون زنگ درس ریاضی داشتیم. من از استادای ریاضی چیز خاصی هم حالیم نمیشد.
من خوابم گرفته بود. اون روز به طور افتخاری یا به طور سرزده، فرد جدیدی برای تدریس ریاضی اومده بود. اون گاهی این کارو میکرد اما بی خبر. اون روز نمی دونستم که تسلا برای تدریس به اون کلاس میاد.
حتی یه لحظه حین خواب و بیداری صدای تسلا رو شنیدم اما اونقدر خسته بودم که نتونستم بیدار شم و به درس گوش بدم. اما انرژی صدای تسلا رو کاملا حس می کردم. اون محجوب و خویشتن دار و بسیار دلسوز بود. می تونم بگم مرد خجالتی ای بود و بیشتر از اون که علمش رو نشر بده، ایده ای برای ارتباط گرفتن با جمع نداشت. نحوه ی حرف زدنش خلوص و صمیمیت زیادی داشت.
وقتی از خواب بیدار شده بودم دیگه کلاس تموم شده بود و خبری از تسلا نبود. فهمیدم که کلاس رو از دست دادم. اون زمان که این خواب رو دیدم، توی زندگی فعلی و دنیای واقعی و حتی همین الان، نمی تونم بگم شیفته و به شدت علاقه مند به تسلا هستم. اما توی اون خواب، ظاهرا مدت ها بود که آرزو داشتم تسلا رو ببینم و ازش چیزی یاد بگیرم اما آخر کلاس خوابم گرفته بود و نمیدونستم دیگه کی بتونم تسلا رو ببینم. توی راهروی مدرسه گریه میکردم. اون جا اسم تسلا فرق داشت اما به یاد نمیارم اسمش چی بود.
گاهی با خودم فکر می کنم شاید تسلا برای همین علاقه ای که قبلا بهش داشتم الان اینطور توی خواب ها ارتباط میگیره و سعی می کنه کمکم کنه. چون راستش اصلا طبیعی نیست که من شروع کنم به دیدن خواب آدمی که نمیشناسمش و چیزی هم از علمش نمیدونم و جنس خواب ها هم اغلب از نوع خواب های رایج و روانشناسی نبوده.
ساعت 5 صبحه و هنوز مقاله ی جدیدم رو تموم نکردم. چند روزه احساس می کنم که باید کم کم خودم رو برای تغییر شغل آماده کنم و مشغول شغلی بشم که بیشتر به مطالعاتم ربط داره. این فقط یه حسه و هیچ ایده ای ندارم اگر از شغل فعلی کنار بکشم، چه شغلی در انتظارم خواهد بود. ولی حتما تا مدتی کار نمی کنم. این مدت مقدار خوبی پس انداز هم انجام دادم و فرصت خوبی پیش میاد تا بتونم کتاب جدیدم رو تموم کنم و پیگیر کار های انتشارش بشم. دیروز خوابی دیدم که به نظرم خیلی بامزه اومد و تمام شب و حین رسیدگی به کار ها هم به این خواب فکر می کردم.
- رمان بازگشت به لموریا| پست اول
- رمان بازگشت به لموریا | پست سوم
- رمان بازگشت به لموریا | پست چهارم
- رمان بازگشت به لموریا | پست پنجم
- رمان بازگشت به لموریا | پست ششم
- رمان بازگشت به لموریا| پست هفتم
- رمان بازگشت به لموریا| پست هشتم
- رمان بازگشت به لموریا| پست نهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست دهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست یازدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست دوازدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست سیزدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست چهاردهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست پانزدهم
- رمان بازگشت به لموریا| پست شانزدهم
نظرات
ارسال نظر