رمان بازگشت به لموریا| پست نوزدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

ساعت 4 صبحه که از خواب بیدار شدم. امشب زود خوابیدم چون ایده ای برای کار کردن نداشتم و انرژیم کم بود. مراقبه کردم و خوابیدم. خواب می دیدم نزدیک غروبه. یادم اومد دلم می خواد برم یه خوراکی خوشمزه و خوشرنگ بخرم و بخورم و یا از خرازی یه چیز خوشگل بخرم. توی محله ی دوران کودکیم بودم. خرازی ها و سوپر مارکت های نزدیک خونه بسته بودن اما من هوس دراژه کرده بودم، دلم یه چیز رنگی و خوش طعم می خواست.

به اواسط محله رسیدم. مغازه ای نیمه باز بود. نگاهی به ویترین انداختم. مثل گذشته چیز خاصی نداشت. به راه افتادم و سربالایی خیابون رو طی کردم. سگ خردلی زیبایی با موهای بلند اومد کنار پیرمردی نشست. پیرمرد چاقی بود با کله ی تاس و پیرهن سفید و روی صندلی کوچکی نشسته بود و ناراحت بود از این که چرا مردم با سگ ها رفتار خوبی ندارن. من اون سگ رو خیلی دوست داشتم. مخصوصا سگ های خردلی. چون منو یاد فوکو میندازن. وقتی پیش لمورین ها بودم یک سگ خردلی داشتم به اسم فوکو.

یک بار خواب دیدم همراه با فوکو به یک اداره رفتم. فوکو فورا از بغلم بیرون پرید و اطراف کارمندا می چرخید و خوشحالی میکرد. من عادت خاصی به بغل کردن حیوونای خونگی دارم. فوکو سگ کوچیکی نبود، اتفاقا درشت به حساب می اومد. اما تا اداره بغلش کرده بودم. کارمندای اداره تا منو دیدن فورا بلند شدن و گفتن نه، محال ممکنه اجازه بدیم شما برین....اون ها این حرف رو با لبخند گرمی گفتن. اون ها لمورین هایی بودن که لباس های ارغوانی بلندی پوشیده بودن. کسانی که میخواستم توی عصر فعلی زمین تناسخ پیدا کنن، ابتدا باید به اون اداره میرفتن. البته کسانی که عضو اون جامعه بودن. قطعا توی جوامع و سیارات دیگه، ادارات مشابه دیگه ای وجود داشت.

خب توی خواب امروز از کنار پیرمرد و سگش گذشتم و نتونستم حتی به چشم های خوشگل سگ نگاه دوباره ای بندازم.

سربالایی تموم شد. دیدم شب شده. نه سوپر مارکتی باز بود نه هیچ مغازه ی دیگه ای. خرازی هم داشت می بست. ناراحت شدم.

پیش خانوم فروشنده ی خرازی رفتم که داشت در مغازه رو قفل می کرد. بهش گفتم چقدر حیف شد که مغازه رو می بندید. گفت: به خاطر کروناست دیگه. همه ی مغازه ها زود می بندن.

بیماری ویروسی توی تعبیر خواب روانشناسی، نماد یک ناراحتی فکریه که عامل خارجی داره ولی زندگی فرد بیننده هم تحت تاثیرش قرار گرفته. برای من نماد اینه که مثلا دوست داشتم معمولی تر زندگی کنم و نویسنده ی کتابای عامه پسند یا داستان های فکاهی بشم اما الان در مورد مطالعه ی مشکلات روانی آدم ها، احساس مسئولیت میکنم.

توی خواب، لباس گل و گشادی پوشیده بودم. متوجه شدم هدفونم با میکروفونش دور گردنمه. سعی کردم زیر پالتوم پنهانش کنم. برای من نماد آشفتگی ذهنیم بابت شغلم و کارها و مسئولیت هام و در عین حال علاقه ام به انجام یک سری کار های لذت بخشه.

توی این خواب مجددا علاقه به خورده خواری، شیرینی ها و حتی خرید خورده ها و اشیای رنگی ریز خرازی داشتم. برای من نماد تلاشم برای مزه کردن سرگرمی های کوچک و مختلفه. چیز هایی که برام فراتر از سرگرمی شدن و دارم دوباره بهشون اعتیاد پیدا می کنم. درست نمیدونم چرا این اتفاق میوفته اما می دونم که به جز من، آدم های زیادی درگیرش هستن. حدس من اینه افرادی بیشتر درگیرش هستن که دوران کودکی نداشتن یا خیلی زود مجبور شدن با واقعیت های زندگی کنار بیان و مثل یه بزرگسال فکر کنن. قطعا همه ی اینطور آدم ها دچار همچین عارضه ای نمیشن اما اینطور افراد در معرض ابتلا هستن.

اگر موضوع ادامه پیدا کنه باید مفصل تر به مبحث خورده بازی بپردازم. چون توی خواب هام خیلی درگیرش هستم. در مورد خودم تا حد زیادی مطئنم مربوط به کودکی هست. خیلی وق پیش خواب دیدم که یه بچه ی 2 ساله هستم. پدر و مادری داشتم که شبیه پدر و مادر فعلیم نبودن. اون ها ظاهرا پدر و مادر دلسوز و مهربونی بودن و بچه شون رو خیلی دوست داشتن. اما یک روز اتفاقی افتاد. دعوایی بینشون رخ داد. ما توی ماشین، وسط شهر، در حال حرکت بودیم. ماشین به خاطر دعوای اون ها تصادف کرد.

زنده موندم اما شوک بزرگی بهم وارد شد و طبق قوانین طبیعی اون دنیا، ناگهان تبدیل به یک انسان بالغ یا فرد بزرگسال شدم. طبق قوانین اجتماعی اون دنیا، اینطور بچه ها میتونستن با امتیازات خاصی زندگی کنن، چون هم کودکیشون تباه شده و در عین حال، شوکی که بهشون وارد شده، دی ان ای اون ها رو به نوعی تغییر داده و از اون ها موجوداتی نابغه میسازه. این روند کاملا قابل درکه. در واقع افرادی که سختی ها یا شوک هایی رو در طول زندگی تجربه کردن اگر شانس بیارن می تونن تبدیل به موجودات تکامل یافته تری بشن چون روان به نحوی واکنش نشون داده تا بتونه فرد رو زنده نگه داره پس در مقابل بحران، فرد رو وادار کرده تا در مدت کوتاهی رشد کنه. برای همینه که اغلب افرادی که کودکی سختی داشتن یا شوک بزرگی رو پشت سر گذاشتن در برابر برخی مسائل قوی تر ظاهر می شن و خیلی از مسائلی که برای افراد عادی سخت و پیچیده است، برای اینطور افراد عادی و پیش پا افتاده جلوه می کنه.

این خواب برای من نماد قدرت تجربه است. قطعا چیزی ارزشمند تر از تجربه، درون زندگی نیست و قادره اطلاعات و علمی ناب و دست اول رو برای ما آدم ها درونی سازی کنه اما همچین تجربه گاها بهای سنگینی داره.

توی خواب، منم مثل بچه های جهش یافته ی دیگه، از خونواده ام دور شدم، وارد جامعه شدم و خواستم که زندگی کنم. من البته با دل پری هم از پدر و مادرم جدا شدم و به خاطر اتفاقی که برام افتاده بود خیلی ناراحت شدم.

توی خواب امشب، دست از تلاش برای پیدا کردن سرگرمی بر نمیداشتم. از سر بالایی پایین اومدم. احساس می کنم کمی هوا روشن تر شد اما هنوز دم غروب بود. بچه ها داشتن از مدرسه تعطیل میشدن و افراد بزرگسال هم اون اطراف اومده بودن. اون ها در واقع والدین و اطرافیان همون بچه ها بودن. برای بردنشون به خونه اومده بودن. چند تا از دوستای دوران مدرسه مو دیدم. همون حوالی ساکن بودن. بعد از چندین سال، همدیگه رو می دیدیم. بهشون گفتم برای فرار از تنهایی، از خونه اومدم بیرون. دوست داشتم براتون چیزی بخرم. میشه صبح بیام دنبالتون و با هم بریم بیرون و براتون خوراکی بخرم؟

اون ها گفتن: ما نمی تونیم. ما الان هم عازم کلاس های فوق برنامه هستیم و صبح ها هم به همین ترتیب وقتمون پره.

افسوس خوردم که چرا مثل اون ها شخصیت اجتماعی قوی ای ندارم و نمی تونم به راحتی دوستانی داشته باشم. گرچه کلاس های فوق برنامه ی احمقانه ای داشتن که چیز های به درد نخوری درس میداد و می دونستم توی این کلاس ها بیشتر شرکت می کنن تا بتونن وقتشون رو پر کنن، گروهی داشته باشن، تفریح کنن و هر چیزی غیر از یادگیری، هدف اون ها بود.

البته که برام سخته همچین جمع هایی رو تحمل کنم. اما گاهی تنهایی برام سخت میشه. توی خواب، خواستم ازشون خداحافظی کنم و به خونه برگردم. ظرفی نشونم دادن که پر از بستنی و فالوده بود. گفتن: قبل از از رفتن، مقداری بستنی بخور. هر چی باشه اومدی که ما رو ببینی و خواستی که ما رو دعوت کنی به بستنی. شاید دیگه نتونیم همدیگه رو ببینیم.

برای من نماد عارض شدنه. یعنی وقتی دلت یک تجربه یا موضعیت رو می خواد. برای تلاش می کنی. چه خوب باشه چه بد. حتی اگر بهش نرسی، ازش تاثیر می پذیری و به نحوی بهش مبتلا میشی. برای همینه که میگن: مراقب باشید توی زندگی، دنبال چی هستید، یا اصطلاحا هر چیز که در جستن آنی، آنی.

خب من موافقت کردم که از اون بستنی بخورم. اما سمبل بسیار جالبی دیدم. اون ها از قاشق برای خوردن بستنی استفاده نمی کردن. کارت های تاروت خوش رنگ و خوش جنسی داشتن. از اون ها استفاده می کردن. ظاهرا اون کارت ها براشون کارایی یک بار مصرف در مورد مسائل زیادی داشت و در مورد نگه داری طولاتی مدت کارت ها و استفاده ی صحیح ازشون، فراست لازم رو نداشتن.

نگاه کردم و دیدم توی جیب منم یک دست کارت تاروت وجود داره. نو و خوش رنگ. خواستم یک لحظه کارتا رو بیرون بیارم و استفاده کنم تا کارتاشون رو به خاطر من خراب نکنن. چون کارت ها اصولا برام اهمیت زیادی دارن. اما پشیمون شدن چون کارتشون رو دیگه آغشته به بستنی کرده بودن. به یاد نمیارم از بستنی خورده باشم فقط دیدم که ازشون دور شدم و خواستم که به خونه برگردم. این کارت ها و نحوه ی ظاهر شدنشون برام معنی بخصوصی داره. نماد فرصت و انرژی محدودی هست که طی زندگی در اختیار داریم اما ارزشش رو گاها نمی دونیم و به خاطر همین ازش درست استفاده نمی کنیم.

خواب ورق خورد. دیدم که ظاهرا روز های آینده به اکیپ اون دختر ها رفتم. همون دختر هایی که به کلاس فوق برنامه می رفتن. لباس هام مندرس و بد رنگ به نظر می رسید. نماد این هست که این ظاهر اجتماعی رو از تهه قلبم دوست نداشتم.

بقیه هم از همین لباسا پوشیده بودن اما براشون مهم نبود. توی رختکن یه کمپ بودیم. انگار توی یه اردو شرکت کرده بودیم. خوشم از شرایط نیومد و دوست داشتم اون جا رو ترک کنم. چون دیدم که مدیریت زندگی از دستم خارج شده. نمی تونستم انکار کنم که چقدر احساس احمق بودن می کنم.

ردایی رو پوشیدم از جنس خوشه های انگور که کوچیک و خوش رنگ بودن. مثل یک تور ماهی گیری، روی شونه هام قرار میگرفت. حتی چند تا از اون انگور ها رو خوردم. خیلی لباس برازنده ای بود و تا کنار پاهام میرسید. انگور برای من نماد خردمند بودنه. اینجای خوابم نزدیک سال نو بود. فرداش دیگه عید بود. عید برای من نماد نو شدن فکر و آگاهیه.

خوشحالم که این خواب بالاخره اینطور تموم شد و راه حل رو گرفتم. گرچه مطمئن نیستم که دیگه خوابی با موضوع خورده خواری نبینم چون این مشکل شایع منه و تا الان که مکرر این خواب رو دیدم اما هیچ وقت توی زندگیم به اندازه ی الان از بابت فکر کردن و نوشتن مطالب علمی احساس تازگی نداشتم.

اون لباس خرد، شکل متفاوتی داره. مطمئنم آدم های زیادی دوست دارن که این لباس رو آزادانه بپوشن اما از بازخورد و قضاوت دیگران هم ممکنه بترسم. این لباس برازنده ایه و با عمیق فکر کردن به دست میاد. از این به بعد نمی خوام دیگه شرمی از پوشیدنش داشته باشم. به شما هم توصیه می کنم اگر به پوشیدن لباس هایی از جنس خرد و آگاهی علاقه دارید این کار رو انجام بدید تا راحت تر همدیگه رو پیدا کنیم و دوستان خوبی باشیم.

لباس در تعبیر خواب روانشناسی، نماد این وجهه ای از شخصیت و افکار ماست که به شکل عیان تری از خودمون نشون می دیدم تا بتونیم به کمکش درون جامعه ظاهر بشیم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...