رمان بازگشت به لموریا| پست هجدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

متوجه نیستم پارسا متوجه حرفم شد اما خندید، گفت: برات دمنوش درست کردم، دیدم فشارت افتاده.

من در مقابل زیبایی شما لمورین ها تسلیمم. یه لحظه خوابم بود و تصویری از گذشته های خیلی دور رو دیدم. توی همون بالاخونه ی حیاط قدیمی، تازه از خواب بیدار شده بودم. روز هایی بود که مسئولیت خاصی نداشتم و دنبال کار جدیدی می گشتم. احساس می کردم موجود ضعیفی هستم و توانایی هام خیلی کمه و با این روال نمی تونم مثل بقیه ی لمورین ها موجود مفیدی باشم. آرزو داشتم کاری انجام بدم که خوشحالشون کنه. یه کار درست و حسابی.

اون روز ذوق زده بودم. خواب کوتاهی از آینده دیده بودم. دیدم که دو تا فایل سبز رنگ دریافت می کنم که هر کدوم فهرستی از وظایف داره که می تونم انجام بدم. دیدم کاری انجام میدم که روی زندگی لمورین ها تاثیر میذاره. اون موقع نمی دونستم داستان چیه و قراره چه اتفاقی بیوفته. خوابم رو برای دوستان لمورم تعریف کردم. گفتن: اون کار ها درباره ی چی بود؟

با تردید گفتم: چیزی درباره ی رویابینی. یکی از علوم مربوط به خواب. (در دنیاهای پیشرفته، چندین علم مختلف درباره ی خواب وجود داره که هر کدوم به شیوه ی متفاوتی و برای کاربرد متفاوتی به مطالعه ی خواب می پردازن.)

وقتی دیدم پارسا امروز با این چشم های قشنگش بیدارم کرد، آرزو داشتم که بتونم به تموم زبون های دنیا بهش بگم که: من در مقابل زیبایی شما تسلیمم، من از بابت دوست داشتن شما گاهی جوری روح از تنم میپره که احساس می کنم تنم دیوار سستی از جنس خاکستره که با کوچک ترین اشاره ای فرو میریزه. گاهی قلبم میخنده و چشمام گریه میکنه. با خودم فکر میکنم شاید سلول های کالبد فیزیکی فعلیم هم عاشق شما شدن ولی میدونن که نمیتونن همراه با روحم به دنیای شما سفر کنن و شما رو از نزدیک بینن. برای همین از همین الان غصه می خورن.

امروز بعد از ظهر بارون شدیدی شروع شد. پارسا بسته های بزرگی از رنگ های گیاهی رو تهیه کرده و با سرعت بیشتری مشغول نوشتن و مطالعه است. مقداری از مطالب و تحقیقاتش رو مطالعه کردم. بعدش خواب عجیب و غریبی می دیدم. دوباره همون فرکانس تقویت آدرنالینو حین خواب گوش میدادم. این فرکانس کمک می کنه تا انرژی های سنگین مربوط به اندوه یا اضطراب رو از بدنم بیرون و اجازه میده که انرژی مفید و قوی ای به سلول هام برسه.

چیز های پراکنده و کمرنگی از خوابام به یاد دارم. مثلا دیدم که توی خونه ی پدری هستم و دوست دارم برم و مقداری ژله بخرم و این یه آرزوی بسیار پر خواهش بود.

وقتی توی یک خواب به مصرف شیرینی جات اینقدر کشش دارم اغلب به خاطر اینه که به یک جور سرگرمی نه چندان مفید اعتیاد پیدا کردم. مثلا یک مدت که از کار کردن خسته شده بودم خیلی از وقتمو صرف دیدن سریال هایی می کردم که برای محتوای جدید و مفیدی نداشتن و کاربردی غیر از وقت گذرونی نداشتن.

همچنین خواب دیدم که توی یه کارگاه نقاشی هستم. طرح هایی به سبک خودم کشیده بودم. توی کلاس چهارم ابتداییم بودم. 4 برای من توی این خواب نماد افکار منطقی و چهارچوب گرا هست که در صورت تسلط بیش از حد، انعطاف ناپذیری رو تلقین می کنن.

قصد داشتم برم بیرون و نقاشی هامو به دیگران نشون بدم اما مرد درشت هیکل و قد بلندی جلوی در کلاس روی زمین دراز کشیده بود. پالتوی کلفتی دور خودش کشیده بود و چهره اش مشخص نبود. انرژی بدی به من میداد و وقتی بهش نزدیک میشدم، اعتماد به نفسم رو از دست میدادم. میدونستم که اون مرد خودش یه نقاشه. نقاشی های اصولی و حرفه ای میکشید. اما تمام تابلوهاش یک موضوع داشت. چشم چپش رو در جهات و حالت های مختلف می کشید. توی خواب می دونستم که این مرد، برای سال های طولانی، اونقدر به طراحی و نقاشی از چشم چپش پرداخته که مهارت های بی نظیری در مورد این کار پیدا کرده. وقتی به نقاشی هاش نگاه می کردم اعتماد به نفسمو بیشتر هم از دست می دادم.

چشم هایی که می کشید خونسرد، عمیق و بی تفاوت بودن. مغرور بودن. یکی از تابلو های خودم رو دیدم. یه ماهی کشیده بودم. اون مرد نقاشی منو زیر تابلو هاش انداخته بود. با خودم فکر می کردم: یعنی نقاشی من تا این حد بده؟

آخر این خواب، فقط یک چیز به ذهنم اومد. من نباید خودمو با بقیه مقایسه کنم. این حرفه ی من رو فاسد و منفعل می کنه. تسلا یک بار درباره ی این موضوع گفت اما اون زمان متوجه اهمیت این موضوع نشدم. توی خواب دیدم که آگاهی یا روح یکی از دوستان انرژی درمانگرم، منو از روی زمین برداشت، درست مثل این که یک عقاب باشه، اما یک عقاب مهربون و دلسوز.

من مثل اکثر اوقات ظاهر کودکانه ای داشتم و حرف خاصی هم تا آخر خواب نزدم. آگاهی دوستم منو به سیاره ی ونوس برد. پیش تسلا. تسلا یک مقاله به من داد در رابطه با هنر. این مقاله ی نسبتا طولانی، به زبان فارسی نبود.

انتظار نداشتم کسی متوجه این عادت من شده باشه اما تسلا گفت که می دونم حساسیت بالایی در مورد ریشه لغات و اصطلاحات داری و مطالعه ی مقالاتی که سعی داری منظورشون رو بفهمی رو طی بازه ی زمانی طولانی مدتی انجام میدی.

این حرف کاملا درست بود. من کلمات درون مقاله های مورد علاقه ام رو ممکنه ساعت ها مطالعه و بررسی و ریشه یابی کنم تا سعی کنم ذهنیت و منظور نویسنده رو بفهمم.

در ادامه تسلا گفت: برای خوندن این مقاله هم وقت کافی داری.

مقاله انگار که توی یه روزنامه ی فضایی درج شده باشه، عکس های تصویرگری شده از تسلا داشت. تسلا لباس نارنجی یا قرمز بسیار زنده ای پوشیده بود که حاشیه های طلایی مینیاتوری و خوش نقشی داشت و پس زمینه ی این نقاشی ها هم زرد و طلایی بسیار خیره کننده با طرح هایی از فرشته ها بودن. یه دختر بچه هم توی برخی از تصویرگری ها دیده می شد که می خندید و خوشحال بود. دختر بچه کوله پشتی ای داشت و اهل سفر بود اما تسلا رو خیلی دوست داشت.

تسلا روی یک جمله بسیار تاکید کرد. اون گفت: همیشه فقط با خودم رقابت کن. فقط در رقابت با خودت باش نه هیچ موجود دیگه ای.

قبل از این که تسلا رو توی خواب هام ببینم، فقط یک مقاله ی گنگ و کوتاه ازش خونده بودم و چیز بخصوصی در موردش نمی دونستم. حقیقتا برام آدم جالب یا مهمی نبود و راستش احساس می کردم ماجرایی که درباره اش نوشته بودن، شایعه و تئوری بوده. اما با ظاهر شدن مکرر تسلا توی خواب هام، واقعا تعجب کردم که ذهنم در چه حاله؟ و اصلا چرا باید دریافت هایی درباره ی یه آدمی مثل تسلا داشته باشم که حوزه ی مطالعاتیمون همپوشانی خاصی نداره؟

بعد از آشنایی بیشتر با چاکرا درمانی و کاربرد فرکانس ها، یک بار حین مراقبه و پاکسازی چاکرا، خواب دیدم که توی آسمون ها هستم. یک جای پر هیاهو و خوش آهنگ و زیبا. اما تجارب ابتداییم با این اتمسفر بود و از دیدن این موجودات نورانی شدیدا ترسیده بودم. سعی میکردم چشمام رو محکم بسته نگه دارم. اون موقع دیدم که آگاهی تسلا حضور داره. چیزی مثل یه نمایشگر سه بعدی جلوی من بود و داشت امواج یک فرکانس رو نشون میداد. تسلا سعی داشت درباره ی ماهیت فرکانس ها چیز های بیشتری به من یاد بده. اما من ترسیدم و چشمامو بستم و فقط آرزو کردم که منو رها کنن.

تسلا یک دوست خیلی خوبه گرچه خیلی از چیز هایی که در مورد تناسخ زمینی و معروفش نوشتن اصلا برام جالب نیست. اما اونچه که از آگاهی و روحش توی خواب هام دیدم پر از عشق و محبت بوده. گاهی احساس می کنم خیلی دلتنگ تسلا یا موجودات مثل اون هستم اما به قول چشم قشنگ، هنوز راه طولانی در پیشه. من خیلی دلتنگ اهالی ونوس و لمورین ها هستم، شما خبری از اون ها دارید؟ وصفی از زیبایی اون ها دارید که جلوه ی شگفت انگیزی از عشقشون رو داشته باشه؟

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...