رمان بازگشت به لموریا| پست شانزدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

ساعت 8 شبه و تازه تسک امروزو تموم کردم. روز عجیبی داشتم. این سال ها خیلی پیش اومده بود که ایمیل ها یا پیام های توهین آمیز دریافت کنم یا اصطلاحا با افراد قلدر رو به رو بشم اما امروز یکی منو شدیدا تهدید کرد و این در حالیه که نمیدونم اصلا کی هست. انرژی خیلی بدی داشت اما بر خلاف همیشه که بعد از خوندن اینطور پیاما حالم بد می شد و چند ساعتی فشارم می افتاد، این بار هیچ تاثیری نداشت و بلافاصله مشغول انجام کارام شدم. بعد از اون شب که قلبم اصطلاحا جراحی شد تغییرات زیادی رو احساس می کنم من جمله این که قدرت بدنیم بیشتر شده و کمتر احساس دلتنگی و دوری از لمورین ها عذابم میده. من و پارسا فعلا مهمون خونه ی مادر پارسا هستیم. هیچ وقت انتظار نداشتم که شوهری داشته باشم که خوانواده اش با من خوش رفتار باشن اما انگار نه انگار که من یه خانوم خونه دار و کدبانو نیستم و بچه دار هم نمیشم. الان فقط خواهر کوچک تر پارسا با مادرش اینجا زندگی می کنن. اون ها فکر می کنن که من پزشک هستم صرفا به این خاطر که چند تا کتاب نوشتم و هر کدوم از اعضای فامیل حداقل یک بار با من درد و دل و مشاوره داشتن.

گرچه چیز هایی که توی کتاب ها خوندم از نوعی نبوده که بشه به کمکش به دیگران مشاوره داد و من صرفا سعی کردم شنونده ی خوبی باشم و بهشون انرژی خوبی بدم.

امروز اتفاق عجیب دیگه ای هم افتاد. ظهر بعد از ناهار کمی خوابم برد. مادر پارسا همسایه ای داره که دختری دارن و این دختر مدام توی حیاط خونه گریه میکنه. مادر پارسا می گفت که از مادر دخترک شنیده که افسردگی شدید داره. به هر صورت وقتی که خواب بودم، لحظه ای هنزفری از گوشم افتاد. حین خواب فرکانس های درمانی گوش میدم. با افتادن هنزفری وارد فاز خلسه شدم. خودم رو توی خونه می دیدم و همچنان صدای دخترک داشت از بیرون می اومد. حرکت امواج صدای دخترک رو می دیدم که تبدیل به زن و مرد میانسالی شدن.

به نظر می رسید اون زن و مرد تجسمی از اطرافیان یا پدر و مادرش هستن و می تونم بگم خیلی انرژی آزار دهنده و سنگینی بود و داشت به من حمله می کرد.

دخترک منو یاد گذشته ی خودم و نیلوفر میندازه. میدونم که نیلوفر هنوز هم درگیره و اینو از پرخاشگری های وقت و بی وقتش میشه فهمید. قبلا گاهی آرزو می کردم که بمیره، مخصوصا وقتی مراقبه و حرفای منو مسخره می کرد. ولی سر و کله زدن با اینطور آدم ها اونقدر تکرار شد که دیگه برام عادی شده.

آدمیزاد هم موجود جالبیه. فرق نمی کنه کاری که می کنی خوب باشه یا بد، هر اندازه که سخت باشه، بعد از مدتی عادی میشه. پارسا داره با یه رادیوی قدیمی ور میره.

چیزی که ازش میدونم اینه که بازکردن و بستن اینطور وسایل رو دوست داره. البته خوبی پارسا اینه که بلده چجور وسایل رو مثل روز اولش جمع کنه و تمیزشون کنه، من قبلا علاقه ی خاصی به باز کردن اشیا به شکل بسیار وحشتناک و نامنظم داشتم و بعدش هم از جمع کردنشون عاجز بودم اما با خلوت کردن دورم و اصطلاحا مینیمال زندگی کردن تا حدی این اخلاق رو کنار گذاشتم گرچه هنوز هم نسبتا آدم نامنظمی به حساب میام.

نوری که روی موهای طلایی پارسا میتابه جلوه ی موهاشو چند برابر کرده. امروز برامون یعنی من و فیروزه و مادرش آب نبات چوبی و لواشک خرید و با مادرش درباره ی کارا و عادت های سرطانی دوره ی کودکیش حرف زدن. اینقدر خندیدم که احساس کردم دل و روده ام داره منفجر میشه.

پتو رو دور خودم پیچوندم و به صحبتای پارسا و خواهرش گوش میدم. گاهی می خندم ولی واقعا خسته هستم و احساس می کنم به خاطر ترشی زیادی که خوردم احساس گیجی بهم دست داده یا شایدم فشارم افتاده. اسم خواهر پارسا فیروزه است و می تونم بگم زیباترین دختریه که در طول زندگیم از نزدیک دیدم. هیچ وقت انتظار نداشتم در صورت داشتن خواهر شوهر، از من خوشش بیاد یا باهام تا این حد خوش اخلاق باشه. مدت کوتاهی قبل از این که پارسا رو پیدا کنم یه شب توی خواب دیدم که پارسا اومده دیدنم. اون روزا خیلی خسته شده بودم و دیگه امیدی نداشتم که بتونم پیداش کنم. گاهی با خودم فکر می کردم شاید من دارم اشتباه می کنم. پارسا می خندید و انرژی شادی و مهربونی و سرزندگیشو برای من می فرستاد. براش توی خواب تعریف کردم که : چشم قشنگ گفت دنبالت بگردم. چشم قشنگ رو میشناسی؟ اون از نژاد پلایدین هست و هاله ی طلایی و صورتی داره و چشماش صورتی پررنگ خیلی زیبائیه و بیشتر اوقات توی یه سفینه است. به پارسا گفتم که: توی خواب اطرافت یک سری کاشی های زیبا دیدم، فکر کردم که شغلت مربوط به کاشی و معرق باشه.

پارسا با تعجب گفت: کاشی؟ نه من یه مبل سازم.

گفتم: توی خواب دیدم که توی یه منطقه ی سرد سیر زندگی می کنی.

گفت: آره، اونجا همه الان منتظرت هستن، خونواده ام همه منتظرن که عروسشون رو از نزدیک ببینن.

گفتم: ینی تو هم منو توی خوابات دیدی؟

گفت: آره، خودم دنبالت می گردم، خودم پیدات می کنم. نگران این چیزا نباش. فقط یه درس دیگه مونده که با یاد گرفتنش بتونیم پیش هم باشیم، در مورد همون تمرکز کن.

دست سرد فیروزه رو روی پیشونیم احساس می کنم و از خلسه بیرون می پرم. فیروزه میگه: احساس میکنم ضعف کردی.

میگم: آره، زیاد ترشی خوردم.

اما پارسا میگه: ارغوان از چاکرای سوم ضعیفه و باید بافت سلتیکش رو ترمیم میکردم.

فیروزه پرسید: چرا چاکرای سوم ضعیف میشه؟

در جواب میگم: وقتی یک مدت طولانی اعتماد به نفس فرد با انرژی های منفی آسیب ببینه یا به نحوی عزت نفسش خدشه دار بشه، مخصوصا افرادی که کودکی و نوجوانیشون با احساس بی پناهی بوده، چاکرای سوم دچار مشکل میشه. البته وضعیت من اونقدرا هم بد نیست.

پارسا یه فرفره که با کاغذ رنگی زرد درست کرده رو به دستم میده.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...