رمان بازگشت به لموریا| پست پانزدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

ساعت 9 شبه و تازه یک ساعتیه که از خواب بیدار شدم. نیلوفر زنگ زد و به خاطر یه سری مسائل مربوط به ارث و میراث و بی تفاوتیم به موضوع و نرفتنم به محضر فحش داد. با این که بهش گفته بودم من ارث و میراثی نمی خوام اما این دختر طمع خاصی داشت که نذارم این ارث از ما گرفته بشه. حتی پشت تلفن به حامد هم فحش داد. حدس می زدم که نیلوفر همچین رفتاری نشون بده اما این کارش هر بار باعث میشه هاله ی انرژیم آسیب ببینه و انرژیم تخلیه بشه. چیز خاصی بهش نگفتم و فقط گوشی رو قطع کردم و برای ترمیم انرژیم مراقبه کردم تا به خواب رفتم.

هنوز هم احساس بی حوصلگی دارم و انرژی بد نیلوفر رو حس می کنم اما اگر بخوام با این مسائل وا بدم، چند روز دیگه چطور می خوام از رساله ام دفاع کنم و کتابام رو چاپ کنم؟ همین چند سال هم به اندازه ی کافی منتقد پیدا شده که مقاله هام رو بکوبه و شخصیت خودمو مسخره کنه. برای همین سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم و با پارسا چند ساعتی فیلم دیدیم و چیپس و بیسکوییت خوریدم.

پارسا ازم پرسید: حالا می خوای چیکار کنی؟

خندیدم و گفتم: قرار نیست برنامه ام بابات این مسائل مربوط به مرگ مادر تغییر کنه، نیلوفر داره زیادی گرد و خاک راه میندازه و به این اخلاقش آشنایی دارم، لذت واقعی وابسته به تداومه، من هم نمی خوام بعد این همه پیگیری، بابت یه همچین مساله ی بی موردی، کارای تحقیقاتی تموم بشه؛ در ضمن الان اگر کسی برام مهم باشه اون خوده تو هستی، چون احساس می کنم بابت موضوعی مضطربی.

پارسا گفت: ما نباید خودمون رو درگیر مسائل شخصی کنیم، دنبال ثبت یه شرکت هستم، گرچه دوست دارم با خبرش سورپرایزت کنم اما خیالت راحت باشه که تو باعث اضطرابم نیستی، خیال منم از بابت تو راحته و وقتی میبینم به هدفت اینقدر اهمیت میدی منم انگیزه می گیرم. یادت هست اوایل آشناییمون زیاد درباره ی موسیقی حرف میزدیم؟ یه بار درباره ی آلبومی صحبت کردی که خیلی دارک و غم انگیز بود و تمام طول آلبوم، انگار که یک نفر داشت توی یه عمارت تاریک و متروک فریاد میزد و گریه میکرد، فقط یکجا تلفن زنگ خورد و یک نفر از دنیای بیرون با این فرد ناخوش احوال تماس گرفت که اون هم از خدمات بیمه بود. تو قطعا این موضوع رو خیلی خوب می فهمی که آدم ها چقدر مستعد گرفتار شدن و پابند عادت هاشون هستن و چقدر کنار گذاشتن عادت ها دشواره حتی اگر اون آدم بابت اعتیادی که در پیش گرفته شدیدا درد بکشه اما یک جایی هست که فرد دیگه دووم نمیاره، در مقابل اعتیادی که داره زندگی فرد رو به نابودی و متلاشی شدن نزدیک می کنه. می خوام بگم که احساس می کنم دنیای ما الان نزدیک به همون نقطه است و هر چقدر در و دیوارش قشنگ و شیک باشه، از درون پوسیده و تبدیل به خاکستر شده. این دیوار ها یکی یکی دارن فرو میریزن و خیلی ها که به گذشته چسبیدن درد زیادی رو متحمل میشن. سعی کن از قلبت برای دیدن استفاده کنی وگرنه ممکنه چیزایی ببینی که خوردت می کنه و اجازه نمی ده که مفید باشی و به کارت ادامه بدی. میدونی منظورم چیه؟ همون مثال معروفمون؛ اگر پزشک تحمل دیدن زخم رو نداشته باشه، چطور می خواد درمانش کنه؟

ساعت نزدیک 3 شبه و هنوز خبری از لوسی نشده تا با هم کار ویراستاری رو پیش ببریم. کمی نگرانش هستم چون این چند روز زیاد حال و روز خوشی نداشت. چند روزه وقتی عطسه یا سرفه می کنم احساس می کنم چیز ناخوش آیندی درونم انباشت شده. مدتی فکر می کردم که بهتره برم و در مورد چکاب اقدام کنم ولی فرصتی پیش نیومد. امروز همه اش تصاویر یه خواب نه چندان قدیمی میاد جلوی چشمم. همون خوابم که بازدید کننده ها به زمین اومده بودن، از سیارات مختلف. من از قبل اینجا بودم اما نه روی سطح زمین. اومدن بازدید کننده ها خوشحالم کرده بود، کنار ساحل دریا منتظرشون بودم. پسری قد بلند با موهای سفید و لباس های روشن هم اونجا بود. من قد و قواره ی یه دختر بچه رو داشتم و به چهره ام که نگاه میکردی، فکر میکردی یه بچه ی هشت ساله هستم اما چیزای زیادی از گذشته های خیلی دور برام زنده میشد.

به بازدید کننده ها به چشم همبازی های جدید نگاه می کردم. سیاره بیمار شده بود و خیلی ها مرده بودن. شهر حالت غریبانه ای داشت و نیاز داشت که از نو ساخته بشه. با همبازی هام از شهر گذشتیم و خونه ی آخر، ساحل بعدی بود، درست مثل توصیفی که مادرم از مرگ و زندگی داد؛ مرگ مثل گذشتن از ساحل شور دریا می مونه، مقصد من و همه ی آدم هایی که در حال حاضر باهاشون هم سفرم هم هر چقدر توی جامعه ی عجیب و غریبی باشه ولی اگر خودمون رو سرگرم چیز های بیخود نکنیم، با شادی و آرامش، به ساحل بعدی می رسه.

هر شب که به حیاط میرم، به تمام گوشه و کنار آسمون نگاه میکنم. به هر ستاره ی چشمک زنی مشکوکم و به همون گوشه ای بیشتر از همه نگاه می کنم که بار ها توی خوابم سفینه ی لمورین ها رو دیدم. یه شب خوابی دیدم که هنوز معنیشو نمی دونم. توی خواب دیدم که یه صورت فلکی زیبا توی آسمونه که هر کدومش اسم یکی از دوستان لمورم رو داشتن و این اسامی، اسامی ترک های یک آلبوم موسیقی بودن که من یا هر فردی که به یاد نمیارم، به افتخارشون ساخته بود و تا توی آسمون ها جاودانه بشن.

مدتی بود خیلی احساس بی قراری و دلتنگی برای لمورین ها داشتم، میخواستم آوازی برای خودم بخونم و ضبط کنم که در واقع برای اون ها خونده شده. فکر می کردم بهتره یه آهنگ نوستالژیک درباره ی دلتنگی باشه. بعد از چند شب خواب دیدم که دوستان لمورم توی همون بالاخونه دور هم جمع شدن و دارن میگن و میخندن و منم با یه گیتار که توی دست داشتم، یا وسیله ای شبیه به گیتار، کنارشون رفتم و با تله پاتی گفتم: می خوام فلان آهنگو بخونم.

اوقاتشون تلخ شد و چیز هایی گفتن با این مضمون که: چرا می خوای برای ما همچین آهنگ غمگینی بخونی؟ وقتی که ما همیشه پیشت هستیم و با غصه و بی قراریت قلب ما رو هم به درد بیاری. زندگی فرصتیه که هر آدمی شعر جدیدی بخونه و به دنیا انرژی جدیدی ببخشه. غم و اندوه تکرار مکرراته، شعر جدیدی برامون بگو و بخون... اما من که شاعر نیستم.

من لمورین ها رو خیلی دوست دارم. باید بودی و میدیدی که بعد از اون قیامتی که به پا شد، بعد از اون فجایع اتمی بزرگ، چطور مادر زمین، معصومیت دوستان لمور من رو توی قلبش پناه داد در حالی که مادرمون خودش بیشتر از همه آسیب دیده بود و دچار طلسمی شد که هر لحظه روحش رو به چند تکه تبدیل میکرد.

مادر دلش راضی نبود که ما از خونه خارج بشیم و بیایم به این دنیایی که حالا شده بود پر از جادوگر و دزد و قاتل. ولی ما هم نمی تونستیم ببینیم که مادرمون داره ذره ذره آب میشه.

یک بار توی خواب دیدم که عضو یک خونواده هستم و مادر دلسوز و مهربونی داریم. من و برادر ها و خواهر هام، توی خونه بازی میکردیم. همون خونه های قدیمی که جلوی سکوی خونه حوض آب و گلدونای شمعدونی داره. مادرمون یک روز با یه دسته سبزی تازه از خرید اومد. روی سکو نشست تا مشغول پاک کردنشون بشه. اما یهو دستش به چیز شومی خورد که یه جادوگر پلید بین سبزی ها انداخته بود. یه طلسم که فورا اثر کرد و مادرم از درد فریاد کشید.

من و بچه های دیگه مضطرب شدیم. مدتی بود که اون بیرون ناامن بود و برای همین نهی شده بودیم از بیرون رفتن. با هر بار تکه تکه شدن روح مادرم، اشک بیشتری توی چشماش جمع میشد و مضطرب تر میشد. اون سرزمین، جادوگر های زیادی داشت اما باطل کردن اون طلسم کار هرکسی نبود. مادرم نمیذاشت که از خونه خارج بشیم و کمک پیدا کنیم، میگفت اون بیرون امن نیست، نمیخوام شما رو از دست بدم.

یه روز از خونه زدم بیرون. توی حیاط دو تا روح سیاه با چهره ی گرگ و روباه رو بالای سرم دیدم. اونها خواستم با ترسوندنم، وادارم کنن که توی خونه بمونم. اما به ترسم غلبه کردم و رفتم.

به شهر بعدی که رسیدم، ساعت ها توی خیابون ها راه رفتم. دراگون ها، انسان ها و پرندگان و هر موجود زیرک و باهوشی که به خاطر شرایط فعلی به حاشیه رونده شده بود رو پیدا کردم. هوش اون ها رو از نگاه کردن به هاله ی انرژیشون متوجه میشدم. اون ها توی تاریک ترین نقاط هم میدرخشیدن و بوی خیلی خوبی ازشون به مشامم میرسید. ازشون خواستم خودشون رو باور کنن تا بتونیم به کمک هم کاری انجام بدیم.

کنار یه برکه جمع شده بودیم. جایی دور از شهر، کنار چند تا مزرعه. روی یک پل. می خواستیم رهبر گروه رو انتخاب کنیم. به نظرمون اومد که قورباغه برای این کار از همه بهتره. قورباغه زنی خونسرد با جواهرات زیبا بود که قلب مهربونی داشت. اون هم زندگی توی آب رو بلد بود و هم خشکی رو می شناخت برای همین در وجه مثب سمبل افراد باهوش و انعطاف پذیره. افراد یا دیدگاه هایی که می تونن خودشون رو به راحتی با محیط های مختلف تطبیق بدن به خاطر همین هم گاها بد قضاوت میشن و ازشون به عنوان موجودات دروغ گو، دو رو یا خائن یاد میشه. گرچه من فکر میکنم قورباغه نماد یه ماهیت یا ابزار فکریه که میتونه به طور همزمان همونقدر که از شهود استفاده میکنه، دنیای مادی رو هم مورد استفاده قرار بده و مرز این دو جهان رو طی کنه و از تمام پتانسیل ها برای ایفای نقش استفاده کنه.

به هر صورت این فقط قدرتیه که دارن و خودشون انتخاب می کنن که از این قدرت توی چه مسیری استفاده کنن. توی علم تعبیر خواب روانشناسی، نمیشه در مورد یک سمبل مطلقا مثبت یا منفی قضاوت کرد مخصوصا سمبل هایی مثل حیوانات. اون ها یک قدرت رو بازنمایی می کنن و بسته به نحوه ی ظهورشون میشه فهمید که این قدرت توی مسیر درستی داره استفاده میشه یا منفی.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...