رمان بازگشت به لموریا| پست چهاردهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پرنده ای با بال های شکسته

توی خواب می دیدم که توی اتاقم پرنده ای نگه داری می کنم که بهش می گیم گنجشک. یعنی کلا اسم این پرنده گنجشک بود اما بعید می دونم واقعا یه گنجشک بوده باشه. توی این خواب، حرف زدن پرنده ها رو می شد فهمید. گنجشک یه لونه ی سفالی داشت که درونش کاسه های سفالی کوچک بود. می گفت حالم بده و نگرانم.

یکی از هم اتاقیام بهش گفت بیا به دستم نوک بزن و اینقدر به این کار ادامه بده تا حالت خوب بشه.

من با خودم میگفتم حالش رو به راه نیست و باید پاک سازی کنه.

نوک گنجشک کمی سابیده شده بود و نگرانش بودم. کمی حالش بهتر شد. ازش پرسیدم: امروز غذا چی خوردی؟

گفت: هیچی، فقط یه لبو و یه قالب پنیر و یه پرتقال و 2 تا بستنی.

(این قسمت از خواب برام نماد زیاده روی هام توی پی گرفتن چند تا موضوع مختلف برای مطالعه است که باعث میشه ذهنم رو دل کنه و نتونم دیتا های فشرده رو هضم کنم. یکجورایی ناخودآگاهم داره هشدار میده که روی یک موضوع تمرکز کن.)

توی خواب از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. ازش پرسیدم: چرا این همه خوراکی خوردی؟

میگفت: دلم می خواد تخمای بزرگ تری بذارم و بچه دار هم بشم.

اما اون پرنده تخمایی به اندازه ی هیکلش می تونست بذاره و ثانیا، اصلا هنوز جفتی نداشت که بخواد به واسطه اش بچه دار بشه.

به حیاط خونه ی پدری رفم. اون جا چند تا حیوون می دیدم من جمله یه پرنده که شبیه لک لک بود. صدای بع بع گوسفندی رو شنیدم و به شوخی بع بع کردم. دیدم که بقیه ی حیوونا من جمله این لک لک گفتم بع بع. (البته با ترکیب هنجره ی بخصوص خودشون.)

این قسمت از خواب برام سمبل یک تصمیمی بود که چند روزی هست مزه مزه اش می کنم. هوس کرده بودم بخشی از وقتمو به نوشتن داستان های عامه پسند و کووچه بازاری یا تحلیل های مسخره و زرد اختصاص بدم صرفا برای این که سرگرمی با مزه ای هستن. انگار این خواب سعی داره بگه مشغول شدن به همچین کارایی شاید برای تو فان باشه اما می تونه روی بقیه ی جوانب روانت هم تاثیر بذاره.

توی خواب خندیدم و کلمه های دیگه رو امتحان کردیم. لک لک دوباره به خوبی تکرار کرد.

نیلوفر هم توی خوابم بود. اون گفت: دوستت دارم.

لک لک تکرار کرد: دوستت دارم.

دیدم که نیلوفر رفت و لک لک رو بغل کرد. لک لک هم دوستش داشت و این دو با هم رفاقتشون رو شروع کردن. لک لک بهش یه پر هدیه داد که از بال خودش افتاده بود و خواست که بره. به بال و پرش اشاره کردیم و گفتیم: تو زخمی شدی!

گفت: آره، وقتی خواستم فرود بیام به زمین برخورد کردم و زخمی شدم.

زخمش خیلی شدید بود و قلبمون به درد اومد.

گفتم: اینطور نرو، پیش ما بمون تا حالت خوب بشه.

رخت خواب منو روی تخت داخل حیاط پهن کردیم و گفتیم: از این استفاده کن.

نیلوفر به لک لک گفت: باید زخمتو درمان کنیم. باید اول شسته بشه.

لک لک نگران شد و گفت: خونریزی بال و پرم به سختی متوقف شد، اگر الان آب بریزم روش دوباره خونریزی شروع میشه.

اون لحظه دیدم که لک لک بیچاره اینقدر زخمی شده که حتی استخون بالش هم مشخص شده. گفتم اشکالی نداره، راه حلی براش پیدا می کنم. فعلا صبر کن.

شیر آب رو بستم اما احساس کردم زخمی هستم و دهانم پر از خونه. خبری از لک لک نبود، من خودم رو میدیدم که زخمی هستم و لکه هایی درست مثل لکه های خون اون لک لک روی دست و صورتمه و دهانم پر از خونه.

یاد یه خواب نسبتا قدیمی افتادم. توی این خواب، دید دانای کل داشتم. دوباره همین حیاط خونه ی پدری رو می دیدم. 2 تا از اهالی سیاره ی ونوس با ظاهر و هاله ی خوش رنگ و زیبا و اومده بودن و دنبال شخص خاصی میگشتن. فردی که به حاشیه ی تمدن پناه آورده بود و از جامعه فرار کرده بود.

حضور این فرد فراری رو توی حیاط حس می کردم. خودش رو پشت بوته و درخت ها پنهان کرده بود چون حضور بازدید کننده ها رو حس کرده بود. و پا به فرار گذاشت. خودش رو به وسط شهر رسوند و جلوی در یک معبد بزرگ توقف کرد. بازدید کننده های ونوسی از پایین پلکان بهش نگاه می کردن. این حاشیه نشین، تن و بدن درست و حسابی نداشت. حتی مشخص نبود جنسیتش چیه چون بخش عمده ای از گوشت بدنش بریده شده بود و از همه جا می شد قسمت های قابل توجهی از اسکلتش که نمایان شده بود رو دید.

حاشیه نشین گفت: من خواستم به آدما کمک کنم، ولی عاقبتم این شد، اون ها هر کدوم تکه ای از بدن منو بریدن و بردن. به عاقبت من نگاه کنید و عبرت بگیرید و هیچ وقت به این آدما کمک نکنید.

اما بازدید کننده ها می خواستن به حاشیه نشین کمک کنن. براش بیمارستان سیاری درست کردن و می دیدم که دارن اول از همه زخم ها و عفونت های تن این حاشیه نشین رو تمیز می کنن. با چه دلسوزی و محبتی این کار رو می کردن. من که طاقت دیدن اون زخما رو نداشتم و چیزی نمونده بود که بالا بیارم. اما همین طور که سعی داشتم از تصویر رو بگردونم، فهمیدم اون حاشیه نشین خوده خودم هستم و از خواب پریدم. تا مدت ها ذهنم مشغول بود که چرا همچین خوابی دیدم اما کم کم درک کردم.

دم صبح داشتم یه کتاب می خوندم. می گفت همونطور که بدن با ورزش متعادل و قوی میشه، ذهن هم با فکر کردن ورزش می کنه و قوی میشه. اون لحظه با خودم فکر کردم، ممکنه همون طور که حین ورزش بدنی آسیب می بینیم، حین ورزش ذهنی هم گاها آسیب هایی ببینیم مخصوصا کسانی که مداوم و سخت ورزش می کنن و به جواب یکی از مهم ترین سوالام رسیدم. این که یه روانشناس باید خودش لزوما کاملا درمان شده باشه؟

اگر الان این سوال ازم پرسیده بشه میگم: یه روانشناس ممکنه به کرار زخم های مختلفی رو تحمل کنه، همینطور هر کسی که سعی داره به نحوی به دیگران کمک کنه. این افراد ممکنه خودشون بسیار به کمک نیاز داشته باشن. از اون کمک هایی که کاری از بشر زمینی دیگه بر نمیاد. اما خرد و دانشی که از راه قلب بگذره، چیزی که اصطلاحا بهش حکمت گفته میشه، و ما اشتباها این کلمه رو توی ادبیات عمومی معنی کردیم. در واقع وقتی می گیم هر چیزی حکمتی داره به این معنی نیست که درک موضوع از حوصله یا توان ما خارجه و لازمه همون طور که هست لزوما بپذیریمش بلکه میشه گفت درک این موضوع به شفقت و قلب بزرگ تری نیاز داره.

شاید ما علم دیدن ماجرا و ظواهرش رو داشته باشیم، اما هنوز علم دیدن درون ماجرا رو نداریم و با قلبمون فکر نمی کنیم، یا اخلاقیات جامع و خوبی در مورد ماجرا نداریم، این هست که از ندونستن خودمون رنج می کشیم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...