رمان بازگشت به لموریا| پست سیزدهم
نوشته شده توسط:ارغوان در رمان بازگشت به لموریا » جلد اول | ۲۲ بهمن ۱۳۹۹ - ۰۶:۰۳ | ۰ دیدگاهخودت رو ببخش
ساعت نزدیک 9 شبه و تازه از خواب بیدار شدم. با عصرونه ام مقداری از ترشی خونگی ای که مادر پارسا درست کرده بود رو خوردم و نمی دونم چرا، اما هر وقت ترشی می خورم بعدش احساس خواب آلودگی سراغم میاد. به هر صورت بعد از عصرونه مقداری کار کردم و بلافاصله خوابم برد. اول خواب کوتاهی در مورد وضعیت روانی خودم دیدم و اطلاعات مفید و جدید و جالبی داشت، دوست داشتم بیدار شم و بنویسمشون اما همه رو فراموش کردم و دوباره خوابم برد. توی خواب دیدم که توی خونه ی پدری و همون اتاق قدیمیم که تاریک و نم گرفته شده نشستم و مشغول تکمیل مقاله ی ویروس هستم که متوجه میشم یکی از پرسنل اصلی شرکتی که دوران دانشجویی براشون مدت کوتاهی کار می کردم پیام داده. این شرکت یکی از بدترین و نفرت انگیز ترین تجارب من از زندگی اجتماعی بوده و با کینه و نفرت زیادی ترکشون کردم و حتی بعضی هاشون رو تهدید به انتقام کردم، به هر صورت اون زمان آدم آرومی نبودم و توی فحش دادن هم ید قهاری داشتم. توی خواب دیدم که یکی از این پرسنل که اسمش امیر حسین بود، حالا هاله ی روشن و سفیدی برای خودش دست و پا کرده، یعنی پاکسازی چاکرا انجام داده و ظاهرا موجود خوش قلبی شده و یه پیشنهاد کاری خوب برام داره. این امیر حسین اون زمان که همکارش بودم حتی ادعا می کرد که خیلی بهم علاقه داره و بهم پیشنهاد رفاقت هم داد اما به خاطر نفرتی که ازشون داشتم و می دونستم چه موجودات احمق و به درد نخوری هستن ردش کردم. توی خواب دیدم که کلی توضیحات درباره ی این شغل مسخره ی جدید نوشته و در نهایت هم آیدی 2 نفر دیگه از پرسنل همون شرکت کذایی رو گذاشت و گفت اینا هم خیلی دلشون برات تنگ شده و جویای احوالت هستن.
هیچ وقت یادم نمیره بعد از رفتنم چطور اون رئیس پفیوض شون بعد از مدتی تازه یادش اومد من چه نیروی متعهد و مفیدی بودم و عذاب وجدانش هم گل کرد و پیام میداد که من غلط کردم و فلان و بیسار، ولی به خاطر بدی هایی که بهم کردن و غیبتایی که پشت سرم انجام دادن، به فحش کشیدمش و بلاکش کردم. مدت ها قلبم به خاطر معاشرت با این عوضی ها درد می کرد. توی خواب هم تصمیم گرفتم یه فحش حسابی حواله شون کنم اما یهو متوجه شدم که تبلتی که دستمه خرابه و بهتره برم سراغ لب تاب و یادم اومد که لب تاب رو حین کار، توی حیاط جا گذاشتم و چون هوا ابری شده باید فورا برم و خاموشش کنم و بیارمش داخل خونه و دوباره روشنش کنم و برم سراغ این بابا و فحشو تقدیمش کنم.
توی حیاط، منتظر بودم که لب تاب خاموش بشه که نیلوفر، خوشحال و خندون اومد سراغم و شروع کرد به تعریف کردن یه ماجرا که اصلا حوصله ی شنیدن چرت و پرتاش رو نداشتم. بهش گفتم لطفا ساکت شو و برو چون کار مهمی دارم. (نماد این هست که اینقدر فکر های ناراحت کننده و انتقام جویانه درونم هست که اجازه نمیده گاها از زندگی لذت ببرم یا تعامل خوبی با جامعه داشته باشم یا از دیدگاه های مفید و ابزار های مفید روانی و ذهنی برای بهبود زندگیم درست استفاده کنم. مخصوصا این که توی خواب داشتم با یه تبلت کهنه و خراب کار می کردم که می تونه نماد اون دسته از ابزار های فکری یا دیدگاه های قدیمی و به درد نخوری باشه که هنوز به سراغشون می رم و خودمو اذیت می کنم در حالی که یه لب تاب جدید و نو رو به حال خودش توی حیاط ذهنم رها کردم. این لب تاب نو می تونه نماد مهارت های روانی جدیدی باشه که با صرف انرژی و وقت زیادی به دست آوردم اما از استفاده ازشون غافلم یا حتی گاها تصمیم دارم ازشون توی راه های مضری استفاده کنم.
به هر صورت من طی این خواب نتونستم به امیرحسین و دوستان گران قدرش فحش بدم. گرچه با حرص و اعصاب خوردی زیادی بیدار شدم اما پیام این خواب خیلی خوب و امید بخشه. این که الان قدرت روانی مناسب برای کنار گذاشتن گذشته رو دارم و می تونم کار های مفید زیادی به کمک این قدرت های روانی جدید انجام بدم. امیر حسین توی این خواب، نمادی از نقطه ضعف های روانی خودمه، هر چند ممکنه امیر حسین در حال حاضر و در دنیای واقعی تبدیل به آدم فوق العاده خوب و خوش قلبی شده باشه اما توی علم تعبیر خواب روان شناسی، خواب در اصل مربوط به خودمونه و ربطی به دیگران نداره، و قصد داره در درجه ی اول، اطلاعاتی در مورد خودمون رو آشکار کنه. امیر حسین هم نماد اون دسته از افکار و عقایدی بود که در گذشته داشتم و باعث می شد ناگهان تبدیل به فردی کینه توز، انتقام جو، پرخاشگر و تند رو بشم اما حالا این ضعف ها رو شناختم و برطرفشون کردم و نیازی نیست با فکر کردن به گذشته و کار هایی که انجام دادم دچار درگیری ذهنی و جر و بحث با خودم بشم و انرژی و وقتمو هدر بدم. این درسیه که باید توی این مرحله از زندگی یاد بگیرم تا بتونم به مرحله ی بعدی برم.
نقشه ی شوم
ساعت 2 شبه و مشغول کار هستم. امشب مادر پارسا برامون یه عالمه کشک بادمجون فرستاد و رکورد خوردن غذا در یک وعده ی غذایی رو شکستم و با این بوی سیری که گرفتم احتمالا تا یه هفته نتونم اطراف پارسا بپلکم و براش شعر عاشقتونه بخونم. عکسای مبلای جدیدی که توی کارگاهش ساخته رو نشونم داد، واقعا خوش سلیقه و با حوصله است. به زودی هم تولدشه و توی فکرم که براش چی بخرم؟ دوست دارم یه هدیه ی دیوانه وار باشه. مثلا یه مدت فکر می کردم که ده تا هنزفری یکجا بخرم و کادو کنم، یا مثلا یه جعبه پر از عروسک مینی جوجه طلایی بخرم،...ولی در حال حاضر ذوقم کمی کور شده و چیز دیوانه وار مناسبی به ذهنم نمیاد. توی خرید ساعت و ادکلن هم اصلا چیزی سر در نمیارم. لوسی میگه براش نقاشی بکش ولی اینقدر ازش نقاشی کشیدم که دیگه جایی برای نگه داریشون نداریم. کیمیا هم میگه نمیخواد چیزی براش بخری، یه کارت هدیه بده، ولی این دیگه واقعا نهایت خسته بودن منو میرسونه. خودمم خوشم نمیاد کسی بهم کارت هدیه بده. تو این مواقع سعی می کنم خودمو جای طرف مقابل بذارم؛ مثلا اگه من یه پسر خوش قلب با موهای طلایی و چشمای خیلی خوشگل بودم و کارگاه مبل سازی داشتم و یه زن خل داشتم که همیشه با موهای ژیگول مشغول تایپ کردنه، دیگه چی از این دنیا می خواستم؟ نه واقعا چی از خدا می خواستم؟ دیگه بهتر از این نمیشه، این یه زندگی فوق العاده است.
با نگاه خنده روی پارسا که توی چهارچوب در وایساده به خودم میام. میگه: داری با کی حرف می زنی که اینقدر خوشحالی؟
به مانیتور اشاره می کنم و میگم: آفلاینم، داشتم به یه نقشه ی شوم فکر میکردم....
و به چهره ام یه حالتی میدم که یعنی من الان خیلی شرارت پیشه و جوکر منصبم.
پارسا به چهارچوب تکیه میزنه و همینطور که شیشه ی نوشابه رو به دهنش نزدیک میکنه میگه: دوباره می خوای یه رساله ی هانیبال لکتر وار درباره ی وضعیت بحرانی بنویسی؟
کمی فکر می کنم و میگم: نه فعلا تو همین رساله ی فعلی موندم. ولی خب این جمله ای که گفتی باعث شد به خیلی از توانایی های خودم پی ببرم.
پارسا میگه: باید اعتماد به نفستو بیشتر کنی، چیزی که می نویسی لزوما نتیجه ی یاد گرفتن یک سری علوم نیست، حین نوشتن تجربه کسب می کنی و قدرت فکر کردنت افزایش پیدا می کنه، ولی حس می کنم چون مثلا یه مدرک دانشگاهی خیلی خفن نداری حاضر نیستی گاهی راحت کار فکری انجام بدی و بنویسی.
گرچه از چهره ام مشخص نیست اما واقعا متعجب میشم. چون اصلا فکر نمی کردم پارسا مطالبی که می نویسمو اونقدری خونده باشه که بتونه همچین نقد هایی ارائه بده.
نظرات
ارسال نظر