رمان بازگشت به لموریا| پست دوازدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

عزاداری ممنوع

ساعت 3 ظهره و تازه از خواب بیدار شدم چون که تمام شب داشتم به لوسی در مورد ویراستاری کتاب جدیدش کمک می کردم. گرچه تصمیم گرفته بودم فعلا کار رو تعطیل کنم اما خوابی دیدم که نظرم رو عوض کرد.

اول شب یه مقدار خوابم برد و دیدم که کتاب جدیدم رو منتظر کردم اما بهم انتقاد کردن که این کتاب خیلی کوتاه بود و با بی حوصلگی نوشته شده. سعی داشتم توضیح بدم که کتاب ادامه داره و فقط این جلد نیست. اما ناشر، مرد جوونی بود که عاشقم شده بود و داشت پیش همکاراش جوری صحبت می کرد تا جلب توجه کنه و این برام دردسر ساز شده بود. اومدم برم پیش جمعیت که باهاشون صحبت کنم اما یهو چند تا دوست قدیمی رو دیدم. آدم هایی که هیچ وقت منو جزو آدمیزاد حساب نمی کردن ولی چون اون کتاب منتشر شده بود فکر می کردن من دیگه یه آدم سرشناس و مهم هستم و دوست داشتن با من دوباره رفیق باشن. از طرف یه انجمن به لندن دعوت شدم و قرار بود سفری برای شرکت توی یه سمینار باشه. وقتی نیلوفر فهمید، ازم خواست که با خودم ببرمش. قبول کردم ولی حین بستن چمدون خیلی باهام جر و بحث کرد و تصمیم گرفتم بی خبر ازش جمع کنم و برم. (سفر سمبل تغییر هستش) (جر و بحث سمبل درگیری های فکری زیاد)

این خواب، برای من نماد دلمشغولی هایی بود که این چند روز می کشیدم و کار های مهمی که بی جهت، نیمه کاره رها کرده بودم. (با توجه به این که توی خواب کتابی رو دیدم که نیاز به جلد دوم و توضیحات بیشتر داشت)

قبل از خواب داشتم با پارسا صحبت می کردم و حرف هایی گفت که برام خیلی الهام بخش بود. پارسا می گفت که تو همیشه از راه سمبل ها مطالعه کردی و تجسم می کنی که عناصر دنیای واقعی با توجه به ویژگی ها و کاربرد هاشون، اگر توی خواب ظاهر بشن یه معنای روانی ای رو نشون میدن. شاید دلیل این که کرونا الهام بخشت برای نوشتن یه تحلیل شده اینه که بتونی به کمک این عنصری که حالا همه باهاش آشنایی خوبی پیدا کردن، درباره ی ویروس های روانی حرف بزنی و اطلاعات بنویسی، چون اون تغییری که بهش نیاز داریم همون تغییر فکر و روانه. مگه نه این که نویسنده ی کتاب وتیکو هم (کتابی که با لوسی در حال ویراستاری ترجمه اش هستیم) از وتیکو به عنوان یه ویروس ذهنی صحبت می کنه که پادزهرش هم درونشه و باید به کمک یه سفر ذهنی و روانکاوی به کنترل خوبی در موردش رسید و ذهن رو مجددا تحت کنترل در آورد؟ مانیفست دادن و توضیح این که دنیا باید چه شکلی بشه نه کار من و تو هست و نه گفتنش الان فایده ای داره. ولی روانشناسی می تونه هنوز با ارائه دادن ایده های خوب که باعث میشه به کمکش با یک سری مشکلات طاقت فرسا مبارزه کرد، توجه خیلیا رو جلب کنه.

منم با پاریا موافقم... امروز خواب دیگه ای هم دیدم که احساس می کنم سعی داشت کارکرد ویروس ذهنی رو بیشتر شرح بده و الهام بخشم باشه برای نوشتن کتاب. توی خواب دیدم که عضو یه انجمن جادوگری هستم اما خط و مشی ها کم کم تغییر کرده بود و دیگه بر خلاف میل باطنیم اونجا حضور داشتم. چون استاد اول دیر یا همون انجمن، پیرزنی بود که در حال سو استفاده از قدرتش بود و تعالیمی به اعضای دیر می داد که آلوده شون می کرد. خودم رو شاگرد احمق و بی استعدادی جلوه می دادم که قادر به درست یاد گرفتن نیست و هر چی تمرین می کنه جادو هاش عملی نمی شه. فقط برای این که جادویی هایی که اون پیرزن یاد میده رو انجام ندم.

لباس هایی شبیه اروپای کلاسیک می پوشیدیم. ماکسی هایی با دامن پف، و مو هامون رو بالای سرمون می بستیم. توی انجمن وضعیت عجیب و مشکوکی حاکم بود. پیرزن داشت ما رو به سفارش افراد خاصی تعلیم می داد. می دیدم که اون دسته از بچه های انجمن که بیشتر از همه تعالیم پیرزن رو تمرین و اجرا می کنن، به تدریج دچار تغییراتی می شن.

یکی از چشم هاشون توی قسمت عنبیه ضعیف میشد و کم کم آسیب می دید. اما این فساد عنبیه اینقدر نامحسوس و آروم رخ می داد که تا مدت ها بهش توجهی نمی کردن و وقتی هم متوجهش می شدن، اون قدر به جادوی سیاه علاقه پیدا کرده بودن و بهش وابسته شده بودن که کنار گذاشتنش براشون غیر ممکن بود و قرار گرفتن طولانی مدت در معرض جادوی سیاه، اون ها رو شدیدا ویروسی و بیمار کرده بود.

متوجه شدن دختر دیگه ای هم سعی داره مثل من درگیر این داستان نشه اما اون از من مصمم تر بود که راه حلی پیدا کنه. ماکسی رنگ پریده ای پوشیده بود و موهای مشکی رنگی داشت. صورتش رنگ پریده بود و خیلی خیلی مضطرب بود.

خواب ورق خورد و دیدم که انرژیم رو برای محافظت از یکی از اساتید دیر یا انجمن فرستادم. مردی میانسال بود که موهای وسط سرش ریخته بود و توی میدون شهر قدم میزد. کت بلند و لباس های کلاسیک با دکمه سر دست های نقره داشت و توی جیبش چند سنگ زمرد بسیار زیبا و با ارزش داشت که با دست گرفته بودشون و نگران بود که مبادا اتفاقی ازش سرقت بشن. دو مرد اون اطراف کمین کرده بودن تا به موقع حمله کنن و سنگ ها رو از استاد بگیرن. اون ها اجیر شده بودن و برای خودشون اربابی داشتن و قصد داشتن از قدرت این زمرد ها هم مثل خیلی چیز های دیگه سو استفاده کنن. استاد خسته بود و نزدیک بود که روی نیمکت کمی چرت بزنه و فرصت برای دزدیده شدن سنگ ها فراهم بشه. کاری که کردم این بود که قبل از ورودش به حالت خواب و بیداری هشدار دادم که سریعا محل رو ترک کنه و اینجا نمونه و از انرژیم بهش بخشیدم تا بتونه بدون احساس خستگی و بی خوابی به راه بیوفته.

خواب ورق خورد، دیدم که اون دخترک رنگ پریده هم توی شهر در حرکته. اغلب بدون جسم فیزیکی و صرفا به کمک آینه ها سفر می کرد. توی اسکله ای ظاهر شد. شبیه ونیز یا بخشی از نقاط فرانسه بود. چند مرد میانسال که اهل خیابون بودن اونجا پاتوق داشتن. چهره ی دخترک روی لیوان شیشه ای ظاهر شد و مرد ها به جای همکاری، شیفته ی زیباییش شدن و در عوض اطلاعات، بهش پیشنهاد بی شرمانه ای دادن. دوستم چهره اش رو تغییر داد و از اون به بعد در ظاهر یک مرد به سراغ آدم های مختلف می رفت و اطلاعات جمع می کرد تا به کمکش بتونه جادو های سیاه رو باطل کنه.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...