رمان بازگشت به لموریا| پست یازدهم
نوشته شده توسط:ارغوان در رمان بازگشت به لموریا » جلد اول | ۲۲ بهمن ۱۳۹۹ - ۰۶:۰۲ | ۰ دیدگاهساحل شور دریا
ساعت 10 شبه و حالا تک و تنها، بعد از سال ها توی خونه ی پدری و اتاق قدیمی هستم. هنوز نقاشی هایی که روی دیوار کشیدم رو میشه دید گرچه خیلی رنگ پریده شدن. بعد از مرگ پدر، دیگه کسی دستی به سر و روی خونه نکشید. امروز مادرم هم به خاطر این ویروس مرد و همه چیز بی سرد و صدا جمع و جور و تموم شد. خونه شبیه شهر طاعون گرفته ای شده که کسی دوست نداره درونش بمونه.
خواهرم نیلوفر از آوردن بچه هاش خودداری کرده. پارسا صبح رسوندم و ازش خواستم وقتش رو توی این محیط ناراحت کننده تلف نکنه. حدود عصر بود که راضی شد به کارگاهش بره.
خواهرم به کمک نیاز داره و تا یک ساعت پیش داشت وسایل مادرمون رو بسته بندی می کرد. بهم گفت اگر دوست دارم از وسایل بردارم.
نه این که فکر کنم بد شگون هستن اما علاقه ای به داشتن بیش از دو سه دست لباس ندارم. باقی وسایل هم به درد من نمی خوردن. به نیلوفر گفتم هر کاری که دوست داره باهاشون انجام بده. ظاهرا تصمیم داره جواهرات رو برای تعمیر خونه صرف کنه و لباس های نو رو جلوی در بذاره و وسایل خونه رو بفرسته سمساری. اغلب افراد فامیل ما افراد مسن و از کار افتاده ای هستن که طی سال های اخیر مردن. بقیه هم پراکنده شدن و با توجه به شیوع ویروس، خبری ازشون نشده و ما کاملا از این بابت خوشحالیم.
کار جمع کردن و بسته بندی اتاق آخر خونه به عهده ی من بود چون اینجا زمانی اتاق خودم بوده. چند تا هزار پا دیدم و موش و کلی هم تار عنکبوت پاک کردم. ظاهرا این اتاق کاملا بلااستفاده شده بوده و صرفا به عنوان انباری ازش استفاده می شده. هنوز خیلی از وسایلی که بعد از ازدواجم از بردنشون امتناع کردم دست نخورده توی قفسه و کمد ها موندن.
خواهر کوچک تر مادرمون، فیروزه خانوم، حسابی پریشون و درمونده بود. همه اش به عکس ها و قلاب دوزی های مادر نگاه می کرد و گریه می کرد. من چند بار بغضم گرفت اما انگار قدرت گریه ندارم. بهت زده ام و می دونم که بعد از چند روز تازه می تونم گریه کنم و درک کنم چه اتفاقی افتاده. قبلا هم اینطور شده بودم.
امشب، بیشتر حال بچه ای رو دارم که نمی دونه اطرافش چه اتفاقی رخ داده. دوست دارم زود تر فردا برسه و بتونم از اینجا برم. تنها چیزی که از خونه برداشتم یه ساعت مچی خیلی قدیمی و خراب بود که متعلق به پدرمون بوده. وقتی که خیلی جوون بود از این ساعت استفاده می کرد.
ساعت دسته آهنی با عقربه ای که روی ثانیه شمارش شکل یه هلال ماه سرخ رنگه. برادر کوچک ترمون حامد، برای مراسم نیومد، انتظار هم نداشتیم بیاد چون تقریبا به حال کینه و قهر از خونه ی پدری رفت و حتی برای مراسم پدر هم خبری ازش نشد. فقط روز ازدواجم اومد و با دیدن وجنات پارسا ظاهرا خوشحال شد و برام آرزوی خوشبختی کرد و رفت. نیلوفر همیشه به شوخی میگه پارسا با این موهای طلایی و چشم های درخشانه معصوم، شمایل مسیح رو داره و هر وقت می بینمش ممکنه هر آن مثل مسیحیا ادای احترام کنم. و همیشه هم بهم میگه شوهرت خیلی خوشگل تر از خودته.
حین تمیز کردن اتاق، مدام یاد خواب شب قبل می افتادم. خوابی که دهان فرودو و دوست جادوگرش عفونت کرد و پوستشون فاسد شد و همه اش با خودم فکر می کردم که چرا این خوابو دیدم و چه مفهومایی می تونه داشته باشه؟
احساس می کنم که منم مثل فرودوس داستانم، ابزار ها یا توانایی هایی برای کمک به دیگران دارم، اما اگر بخوام انرژی، قدرت و وقتم رو صرف خودخواهی هایی مثل انتقام گرفتن کنم (خوردن همه ی آب حیات برای من نماد یک تصمیم خودخواهانه است چرا که به فرودو ماموریت داده شده بود که از این آب برای شفا دادن دیگران استفاده کنه و طمعی در موردش نداشته باشه) در نهایت شاید به خواسته ام برسم اما سلامت روانم رو از دست خواهم داد. در واقع من بار ها به این نتیجه رسیدم که اگر وقت و حوصله صرف کنم اتفاقا قدرت انتقام گرفتن هم تا حدی دارم اما رفتن توی این مسیر، منو به موجود کاملا متفاوتی تبدیل خواهد کرد و لذت های عمیقی که با پاکسازی روانم به دست آوردم همگی تبدیل به عفونت روانی میشه. همون طور که فرودوی داستان من ناگهان به سرعت تغییر کرد و آلوده شد.
برای پارسا از انرژی قبلم می فرستم، همینطور برای دوست انرژی درمانگرم که هر چند این روز ها ازش بی خبرم اما توصیه ها و ایده هاش هنوزم که هنوزه داره کمکم می کنه تا راهمو پیدا کنم.
روز بعد در حالی با پارسا به خونه برگشتم که داشتم خواب شب قبل رو مرور میکردم. مادرم توی خواب بهم گفت: مرگ مثل قدم زدن روی ساحل شور یه دنیای آبی و طلایی رنگه که سفر کردن درون دریاهاش کمتر از رسیدن به ساحل بعدی زیبا نیست....
رنگ قرمز
تا آخر هفته رو مرخصی گرفتم و فعلا جواب ایمیل ها رو نمیدم. سعی می کنم خودمو با کارای خونه سرگرم کنم. حس می کنم باید جدی تر به مقاله یا رساله ی جدید روانشناسیم فکر کنم اما ایده ای ندارم که این کار چه فایده ای می تونه داشته باشه، غیر از این که دل خودمو راضی کنه در مورد این که منم به نوبه ی خودم تلاش کردم که به آدم ها کمک کنم. اما حالا مادرم بابت ویروس مرده و من همه اش یاد اون خونه میوفتم. اون انباری همیشه جای خوبی برای مخفی کردن رولای دست سازم بود و زمانی رسید که با خودم فکر می کردم نکنه تا آخر عمرم توی اعتیاد بمونم و بپوسم؟ به خاطر چهره ی معصوم و همیشه غمگینم چندان کسی فکر نمی کردم که گودی چشمام بابت اعتیاد باشه. اما اون حامد بیچاره که فقط سیگار می کشید همیشه مورد مواخذه قرار می گرفت. حامد عین خیالش نبود که بقیه راجبش چی فکر می کنن. فقط نگران من بود و چند بار مچمو گرفت و نذاشت هر آت و آشغالی مصرف کنم. وقتی که هر دو بچه تر بودیم زیاد دعوا می کردیم و از هم کتک می خوردیم ولی بعد از مرگ پدرمون دیگه به پر و پای هم نپیچیدیم. گرچه نیلوفر خیلی بابت گند کاری هام سر و صدا راه مینداخت. مادرم هم بد دهن و عصبی بود و منم مثل حامد منتظر به راه فرار از خونه بودم.
یه روز اوایل پاییز، صبح زود با حامد از خونه رفتیم بیرون تا نور اول صبح رو توی زمینای کنار خونه ببینیم. شب قبل بارون اومده بود و چمن هنوز نم داشت. هوا هم نیمه ابری بود. روی دیوار سنگی و کوتاه مزرعه ی چغندر نشسته بودیم. حامد سیگارشو روشن کرد. یه پک از سیگارش زده بودم که سرفه ام گرفت و شروع کردم به بالا آوردن خون. اون روز اینقدر خون بالا آوردم که حس کردم الانه جیگرم بیوفته بیرون و تیکه تیکه بشه. حامد می گفت یه لحظه توی بغلم مردی، قسم میخورم که یه لحظه مردی.
ولی به هر صورت زنده موندم و بعد از اون ماجرا دیگه جرات نکردم ماده ی خاصی مصرف کنم. امروز بعد از شستن لباسا و جارو زدن حیاط، رفتم توی اتاق. کاپشن پارسا رو روی صورتم کشیدم و گریه کردم. هر وقت ناراحتم اما دوست ندارم انرژیشو خراب کنم و بیخودی وقتشو بگیرم این کارو انجام میدم. گرچه بعد از این کار هم عذاب وجدان می گیرم. با خودم میگم نکنه انرژی منفی غم و ناراحتیم بخوابه به لباس این پسر!
غروب بود؛ پارسا شمعی روی میز روشن کرده بود و داشت روغن و رنگ دانه ی قرمز رنگی رو حرارت می داد. بعضی از این رنگ ها رو توی کارگاهش استفاده می کنه ولی برای منم هست. دنبال یه ترکیب خاص از روغنه. میگه این ترکیب بالاخره یه روز ساخته میشه اما نمیدونم به دست کی. دنبال ساختن چیزی به اسم روغن لاکتیکه. میگه از این روغن میشه ترکیبی درست کردن که با رنگ های گیاهی، تمام رنگ دانه های مورد نیاز نقاشی رو تهیه کرد و دیگه خیلی از ترکیبای بد بو و دردسر ساز رو بشه توی عالم رنگ سازی کنار گذاشت. مدتی سعی کردم درباره ی روغن لاکتیک تحقیق کنم اما انگار واقعا چیزی به این نام هنوز وجود نداره.
پارسا میگه بیشتر این رنگا در اصل برای تو هستن. هر چقدر دوست داری استفاده کن.
روز عروسیم حامد یواشکی ازم پرسید: واقعا این پسرو دوست داری یا فقط می خوای از شر خونه خلاص شی؟
خندیدم و گفتم: پای رفتن از خونه رو داشتم، دل زندگی کردن نداشتم، چه توی این خونه چه بیرون از خونه، این پسر از سر منم زیاده.
حامد چشم درشت کرد و گفت: اینطور نگو دختر، مگه تو چته؟
نظرات
ارسال نظر