رمان بازگشت به لموریا| پست دهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

اون زمان حدس من این بود که قلب فعلی من، قلب اصلی خودم نیست و قلبم یک زمانی، قبل تر از این ماجرا ها آسیب جدی دیده. اما نمی دونستم کی و نمی دونستم کجا.

خوابی که دیشب دیدم فکرم رو مشغول کرده و احساس می کنم دیشب نه تنها فهمیدم قلبم کجا بوده بلکه دوباره انگار قلبم رو به کالبدم برگردوندن و احساس آرامش خیلی زیادی دارم.

توی خواب، دید دانای کل داشتم و از بالا مشرف به اتفاقات بودم. بازار افراد مکاری رو می دیدم که جای کثیف و نامطبوعی بود. پشت پیشخوان یک قهوه خونه یا بار، یه مرد لاغر اندام و قد بلند که موهاشو پشت سرش بسته بود دیدم. هاله ی جالبی نداشت. مشغول صحبت با رئیسش بود و می گفت دوباره پول کم آورده. در واقع منظورش انرژی بود و پول توی سمبل شناسی و تعبیر خواب روان شناسی هم یک نوع انرژی تقویت کننده و کار آمده مثل انرژی اعتماد به نفس.

اون ها همگی موجودات سطح پایین ساکن در ابعاد پایین بودن که ظاهرا عده ایشون انرژی هایی رو از راه دزدی از دیگران به دست می آوردن. توی دنیای ما هم آدمای انرژی دزد زیاد هستن و این اصطلاح چیز عجیبی نیست. به طور مثال کارفرمایی که فشار زیادی به زیر دستش میاره و ازش بیگاری میکشه یه انرژی دزده یا افرادی که دیگران رو مسخره می کنن یا با ترسوندن دیگران شاد میشن در واقع مشغول دزدیدن انرژی هستن.

رئیس اون آدم قد بلند هم توافق کرد که بهش مقداری پول بده، چون کار مهمی رو بهش سپرده بود تا انجام بده. اما می دونستم که اون مرد قد بلند داره دروغ میگه و انرژی های قبلی رو برای خودش مصرف کرده بود و خوش گذرونده بود و قصد هم نداره از پول جدیدی که بهش داده میشه برای پیشبرد ماموریتش استفاده کنه.

همین حین دو مرد وارد بار شدن. هاله ی خوش رنگ و تمیزی داشتن که حتی از پشت لباس های مبدلشون و نقابی که به چهره داشتن قادر به دیدن پاکی درونشون بودم. اون دو به سمت ردیف دست شویی ها رفتم.

رئیس مرد قد بلند ازش پرسید: داستان چیه؟ دارن دنبال کی میگردن؟

مرد قد بلند گفت: فلانی، چیزی داره که مال خودش نیست. کارش فروش اعضای بدن دزدیه اما این دفه طمعش گرفت که چیزی رو نگه داره. مدت زیادیه درون خودش پنهانش کرده. میگفت نمی تونم این یکی رو بفروشم و بدون این عضو نمی تونم زندگی کنم.

دیدم که مرد میانسال و نسبتا چاقی رو از توالت بیرون کشیدن. جلوی در توالت روی زمین افتاد. به دیوار تکیه اش دادن. به خاطر دویدن زیاد خسته بود و راحت نبود. دکمه های لباسش رو باز کردن. روی شکمش یک سری باند و چسب حجیم بود. ظاهرا زخم بزرگی اون زیر داشت. در کمال ناباوری دیدم که مامور ها چسب ها رو کندن و زخم نمایان شد. حتی زخمو باز کردن. صحنه ی واقعا منزجر کننده و تهوع آوری بود. زبونی سرخ و بزرگ از زخم بیرون اومد که روی زبون یه قلب بود. همین طور که قلب رو بر میداشتن گفتن: این چیزی نیست که متعلق به تو باشه. (یا تقریبا جمله ای با این مضمون)

از دیدگاه سمبل شناسی، اون زبون برای من سمبل حرف های آزار دهنده و پستی هست که دیگران بار ها و بار ها به من گفتن و به واسطه ی این حرف ها، قلب منو رنج دادن. در عین حال این اتفاق و این خواب برام نماد این بود که من تنها نیستم و از وقتی که تصمیم گرفتم با عشق زندگی کنم، اون ها از من مراقبت می کنن و سعی می کنن در مورد رفع ناراحتی ها کمکم کنن. اعتراف می کنم که هنوز بهت زده ام.

دیشب خواب طولانی و عجیبی داشتم گرچه تایم خوابم در کل نرمال بود. حدسم اینه داشتم جراحی میشدم.

دیشب قبل از خواب، نامه ای هم برای لمورین ها نوشتم. می دونم که هر بار نامه می نویسم، با توجه به محتوای نامه، چیز هایی بهم یاد میدن.

اوایل شب خواب دیدم که توی خونه ی بزرگی هستیم شاید هم یک تالار عروسی بود. اما به هر صورت واضح بود که جشنی به پا شده و اون جا پر بود از مبل ها و صندلی ها و میز هایی که اصلا شبیه مبل های رایج الان نبودن. این خواب کاملا سمبلیکه. اون تالار ظاهر خیلی مجلل و خوبی داشت اما درون دیوار ها رو می دیدم که از ماده ای سست و غیر قابل اعتماد ساخته شده و غذا ها و سفره ها، غذا هایی محتوی گوشت هم داشتن.

مهمونی ای نبود که برام جالب و سرگرم کننده باشه. کم کم دیدم که 90 درصد مهمونا از جلوی چشمام غیب شدن. در واقع می دونستم که اون ها هنوز حضور دارن و مهمونی ادامه داره، اما صرفا من دیگه قادر به دیدنشون نیستم. (این بخش از خواب برای من نماد متفاوت بودن فرکانس هاست و این که درک کردن موجودات یا افکاری که توی فرکانس های متفاوتی با ما هستن سخته چون دیگه در ارتباط مستقیم نیستیم یا ازشون تاثیری نمی گیریم. به بالکن بزرگ و پهن تالار رفتم. کنار نرده ها، به آسمون و ستاره ها نگاه کردم. دنبال ستاره های چشمک زن بودم. شاید فکر میکردم ممکنه برخی از اون ها سفینه باشن و بتونم دوستامو ببینم.

دیدم گوشه ای از بالکن، سه مرد اطراف میزی نشستن و شادن و خوشحال. خوراکی می خورن و صحبت می کنن. مرد های بالغ و عاقلی به نظر می رسیدن که در واقع سن و سالی ازشون گذشته بود. از ظاهرشون مشخص بود ثروت خوبی هم دارن و اهل بیزنسن.

یکی از مرد ها انگار منو خوب می شناخت. با دیدنم خوشحال شد و خطاب به دوستاش گفت: ارغوان هم مثل ما بازار رو میشناسه (همون طور که گفتم ثروت و پول توی خواب نماد انرژی های روانیه، شناخت بازار هم سمبل شناخت روان می تونه باشه.)

مرد ادامه داد: می خوام ازت سوالی بپرسم، لطفا نظر خودت رو بگو، به نظرت عاقبت این کرونا ویروس چی میشه؟

نگاهی به برج های بلند انداختم و خونواده هایی رو دیدم که شادن و دور میز جمع شدن و بی دغدغه می خندن. یاد مقاله ی تحلیلی بلندی افتادم که دارم این روز ها می نویسم. گفتم: این بیماری می تونه که فروکش کنه و آدم ها قدرت مبارزه باهاش رو دارن، اما بسیار احمقانه است اگر بعد از تموم شدن این بیماری، زندگی روزمره بخواد به روال قبل برگرده چون خطرات مشابه یا حتی بدتر، دوباره می تونن اتفاق بیوفتن. خطر بزرگتر همینه که ما تغییر دادن شکل درونی جوامع مون رو بلد نیستیم و در این مورد تصمیم جدی و خاصی نداریم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...